دیدم نمیشه ننوشت.
والا ما که هرچی خواستیم نشد این هم روش.
میخواستیم آدمی باشیم که آرامش دهنده است، سکون دهندست، آدمی که صلح ایجاد میکنه، مهربونه، همه میخواندِش، همه قبولش دارند.
تهش چی شد؟
شدیم آدمی که فقط بلده گند بزنه و دعوا راه بندازه، هیچ چیزی رو حل نکنه و فقط بد ترش کنه.
دلمون میخواست خودمون و وجودمون و دستمون برکت داشته باشه، دلمون میخواست وجودمون حلال و مشکل گشا باشه، دوست داشتیم از اعتبارمون مشکلات حل بشن، آدما با هم خوب بشن. میخواستیم بخاطر مهارتمون حال بقیه رو خوب کنیم.
تهش فقط کسی شدیم که بحث میکنه، حرف الکی و بی سر و ته میزنه و همه جا دعوا و بحث راه میندازه و همه ازش دوری میکنند، آدمی شدیم که واکنش نشون میده.
این مسئله هم مثل هزار چیز دیگه ای که میخواستیم و نشد آزارم میداد اما خوب این هم مثل بقیه به درک، اصلا نخواستیم.
نخواستیم که آدم خوبی باشیم.
نخواستیم به کسی کمک کنیم نخواستیم که به عنوان های خوب و آرامش دهنده و کمک کننده شناخته بشیم.
اوکی باشه ما آدم بده ی داستان ما کسی که همه چیز رو بهم میریزه ما اونی که شَّره اوکی بقیه آدمی باشند که دست و حرفشون برکته اعتبار داره و همه میخواندِشون.
این هم پیش بقیه چیز های زندگی.
زندگی واقعی خییییییلییییی از چیزی که ما توی نوجوانیمون درموردش پیش بینی میکردیم متفاوت تره.
نه که بخوام سر کسی منت بذارما نه فقط این متن رو یه خستگی از تلاش واسه خوب بودن و نا امید شدن در نظرش بگیرید. فکر کن تلاش کنی آدم خوبی باشی بعد هیچ کس اون بیرون نخواد تو رو به عنوان یه آدم خوب باور کنه، حقیقتا خستگیش به تن آدم میمونه.