راسیاتش یک سال و نیم پیش یه بحثی با استادمون داشتیم که توی اون بحث استادمون از یه مثالی استفاده کرد.
ایشون میگفتند رنج و لذت دو روی یک سکه نیستند که فقط یکی شون بتونه وجود داشته باشه. یعنی اینطور نیست که آدم وقتی بتونه لذت رو تجربه کنه که رنجی نباشه و برعکس.
حالا سوال من اینجاست که چطوری چنین چیزی ممکنه؟
ما ها وقت هایی که لذت رو تجربه میکنیم عمیقا از رنج دوریم، وقتی میریم توی طبیعت یا لب دریا یا هر وقتی که داریم یک لذتی رو تجربه میکنیم اصلا به رنج فکر نمیکنیم، در نبود رنجه که ما میتونیم بخندیم، احساس شادی کنیم یا هر لذت دیگه ای رو تجربه کنیم
من وقتی که میدونم که هر لحظه ای ممکنه هر رنجی سرم هوار بشه و دنیا انقدر بی شرف هست که این بلا رو سرم بیاره، حتی توی دور ترین لحظه و غیر ممکن ترین حالت زندگیم چطور میتونم شادی رو عمیق تجربه کنم؟
من وقتی که همیشه یه بخشی از روحم درگیر اون ترسه، چطوری میتونم شاد باشم؟وقتی بخشی از روح من درگیر اون ناراحتی و رنجه چطور میتونم از زندگیم لذت ببرم؟
ما ها بدون اینکه حتی خودمون هم بدونیم ناآگاهانه خیلی وقت ها برای اینکه بتونیم لذت رو تجربه کنیم از مکانیزم هایی استفاده میکنیم که رنج رو نابود یا به حداقل برسونه تا بتونیم لذت رو تجربه کنیم.
ولی اگه ما عمیق ترین رنج ها و ترس هامون رو بیاریم جلوی چشممون و مثل یه حیوون خانگی بهش زنجیر ببندیم و همه جا دنبال خودمون ببریمش جوری که نتونیم انکارش کنیم یا ایگنورش کنیم یا بهش محل ندیم چطوری قراره شاد باشیم؟
به فعالیت هایی که بعد از تجربه رنج ادم باید انجام بده یا حتی فلسفه رنج واقفم. اما چیزی که نمیتونم درک کنم جمع دو حالت رنج و لذت توی یک لحظه است.
من چطوری میتونم با وجود عمیق ترین رنج ها و ترس هام باز هم شاد باشم بدون اینکه اون رنج رو نادیده نگیرم یا ایگنورش نکنم؟