من آدم جنگیدن نیستم!
من هر چیزی که نخواد بهم تعلق داشته باشه رو رها میکنم حتی بهترین چیز ها.
من از جنگیدن واسه داشتن آدم ها و چیز های خوب بدم میاد، من از دست و پا زدن بدم میاد.
باشی، هستم. بخوای باشی،میمونم. اگه قرار باشه به من تعلق داشته باشی حتی واست میجنگم اما من از جنگیدنی که ندونم تهش چیه بدم میاد.
اره من دقیقا همینقدر آدم رقت انگیزی هستم.
تو اسمشو بذار درماندگی آموخته شده اما من انقدر که خواستن و نرسیدن توی زندگیم داشتم که یاد گرفتم دست بردارم از خواستن، از رویا ساختن.
آره دنیا بهت تبریک میگم من الان آدمی هستم که دیگه هیچ رویایی نداره آدمی که رویاهاش رو زندگی میکرد رو به چنین آدمی تبدیل کردی که دیگه هیچی براش اهمیتی نداره.
نرسیدن؟! نشدن؟! شکست؟! اینها توی زندگیم غیر ممکن بوند. ولی انقدررررر تجربه اش کردم که دیگه 《شدن》 واسم غیر ممکنه و مهم تر از همه اینکه من دیگه از نشدن ها توی زندگیم نمیترسم مثل اکسیژن توی هوا برام عادیه.
از نشدن ها و نرسیدن ها گلایه ندارم از اینکه دیگه برام عادی شده حالم بهم میخوره.
از اینکه به نشدن و نرسیدن تعلق پیدا کردم حالم بهم میخوره.
مثل وقتی که انقدر توی چاه تعفن زندگی کنی که به اون شرایط عادت کنی، شاید دیگه بوی گند اذیتت نکنه اما به چه قیمتی؟