
نمیدونم میفهمی حالمو یا نه؟
ولی دلم یه چیز جدید میخواد، یه شادی جدید، یه سری آدم های جدید. حتی دلم میخواد خودمم یه آدم جدید بشم.
بیشترین چیزی که دلم میخواد اینکه یه دوره ای، یه مدتی میرفتم توی دل کوه، معبد های چین و یکم طریقه زندگی یاد میگرفتم. یکم آدم جدیدی میشدم. بینش جدید، نگاه جدید، سختی و رنج جدید. واقعیتش از زندگی و دست و پازدن ها و نزدن هاش خسته شدم.
دلم میخواد برای یه مدتی میرفتم پیش یه استادی، پیش یه ریش سفیدی و اون بهم چیز های جدید یاد میداد. بهم یاد میداد چطوری باید زندگی کرد؟ بهم یاد میداد چطوری بپرم؟ چطوری باید تلاش کنم تا بینشم عوض بشه.
دلم یه آدم مرشد میخواد که هلم بده و منو بندازه توی یه دنیای ناشناخته، کاملا جدید، یه دنیایی که هیچی ازش ندونم و هیچ راهی هم برای برگشتن ازش نداشته باشم و بدون اضطراب فقط سعی کنم چیز های جدید یاد بگیرم.
نمیخوام راهی برای برگشتن به این دنیا داشته باشم. دلم میخواد تمام آنچه که این دنیا تجربه کردم چه خوشش چه ناخوشش پشت سرم بذارم و ازش عبور کنم.
از پرداختن به اینکه این دنیا باید چطوری می بود، باید چطوری باشه، باید چه کار هایی میکردم، نباید چه کار هایی میکردم که بهتر باشه اما معمولا بدتر میشه خسته شدم. از اینکه مدام باید خودت رو کنترل کنی و فکر کنی و سعی کنی درست رفتار کنی خسته شدم. دلم میخواد غرق یه کاری بشم. لحظه سقوط برام خیلی لحظه خاصیه اون لحظه ای که آدم ها دارن از یه ارتفاع زیاد سقوط میکنند و میدونن که تهش مرگه. خیلی لحظه جذابیه یه مرگ رها یه مرگ بی دغدغه و عذاب و رنجه هر چیزی که تا یه دقیقه پیش برات مهم بود و داشتی براش اذیت میشدی تموم میشه و فقط باید از این بادی که توی تمام وجودت میپیچه لذت ببری.
نمیدونم آیا چیزی هایی که دارم تجربه میکنم و میگم درجه ای از رها کردنه یا نا امیدی؟
به قول کیم مویونگ: دلم میخواد دوباره به دنیا بیام.
دلم یه شروع جدید میخواد. دلم میخواد تمام خاطرات ناخودگاه و خودآگاهم رو از دست بدم و همه چیز از اول شروع بشه تمام اون چیز هایی که بد بودن و حتی تمام چیز هایی که خوب بودن. من دلم یه شروع جدید میخواد.
3/11/1403
