در حالی که مشغول گفتوگو دربارهی زبان مادری بودیم وارد مترو شدیم. میدان شهدا پیاده شدیم و با تاکسی تا میدان خراسان رفتیم. درست دور میدان، کنار آن همه مغازه و پاساژ و ... یک در نیممتری وجود داشت که بالایش تابلوی آبی رنگی قرار گرفته بود: «ادبستان پسرانهی حمزهی دوران؛ غیر دولتی»
وارد ادبستان شدیم؛ مدرسهای که هیچ شباهتی به آنچه به عنوان «مدرسه» میشناسیم نداشت! درواقع مانند خانهی حیاطدار بود؛ خانهای ۳ طبقه. حیاط برای یک مدرسه کوچک بود اما بچههایی که بعدا فهمیدیم بچههای کلاس پیشدبستانی بودند در آن بدون مشکل خاصی در حال بازی و مسابقه دادن با لاستیکها بودند. اولی چیزی که نظرمان را جلب کرد این بود که بچهها به معلمشان می گفتند: «عمو»! بچههای کوچک بامزه در حال بازی بودند و چندتایمان هم مشتاق بازی با آنها بودیم اما مجبور شدیم برویم از پلهها بالا. در همان ابتدای پلهها باید کفشها را در میآوردیم، پسرکی آمد و به معلمش گفت: «من کفشهامو کردم این تو!» معلم هم دستی به سرش کشید و گفت: «کفشهاتو کردی این تو؟ آفرین!»
با چندیدن اتاق. که هر اتاقش یکی از کلاسهای پیشدبستانی تا سوم بود. اگر اولین بار است نام این مدرسه یا *گروه چمرانیها* را میشنوید، حتما سری به سایتشان بزنید: https://chamraniha.com/
ما از کلاسهای دوم و سوم بازدید کردیم (مدرسه ۴ کلاس بیشتر نداشت و سومی ها اولین دورهی دانشآموزان مدرسه بودند).
مدرسه از هر حیث شبیه خانه بود: تمام ساختمان از جمله کلاسها فرش شده بودند، بچهها میزهای کوچکی داشتند که پشت آن روی زمین مینشستند، پشتی وجود داشت ... . ما کلاس دوم و سوم را دیدیم که مشغول انجام پروژه بودند. قبل از ورود به کلاس و بعد از آن نیز روزنامهدیواری ای توجه ما را جلب کرد؛ تکه مقوایی که به معنای واقعی کلمه روزنامه دیواری بود و با خط خرچنگ-قورباغهی دل نشینی روی آن نوشته بودند! یک قسمت به چشم میخورد: «مدیر مسئول: .... سردبیل: ...» یا کنار یک عکسِ پرینت سیاه و سفید گرفتهشده، نوشته بودند: «سینما-کتابخانه آغاز به کار کرد»
بچهها کار به آن معنای سخت و آزاردهنده را یاد نمیگرفتند اما با مفاهیم کار چون قیمتها، بازار، مدیریت دول، قرارداد و حتی مسائل حقوقی آشنا میشدند. حسین، یکی از بچههای کلاس سوم بود که قرارداد کارش در روابط عمومی مدرسه را آورد نشان داد.
چیزی که بیش از همه توچه من و فاطمه را جلب کرده بود سادگی مدرسه و صفا و صمیمیت آن بود. سادگی در لباس معلمها (طوری که انگار خانه است) بود، در منش، و در دفتر مدیر که با داشتن اثاثیه ی قدیمی و حتی گلدانی که از بطری دلستر بود و ناهاری که حاجآقا دربارهاش گفتند اگر چیز دندانگیری بود حتما دعوت به ماندنتان میکردم، سوپ هست، میتوانیم آبش را زیاد کنیم.
در عین این خاکی بودن و صمیمیت کادرولی یک چیز به نظرم آمد آنهم این که یک مقدار مدیر مدرسه و معلم سوم (که معاون آموزشی هم بود) جدی بودند؛ یعنی ما که لبخندشان را ندیدیم در طول مدت بازدید! شاید هم کمی اغارق کرده باشم ولی در کل متبسم نبودند.
همچنین به گفتهی ایشان شخصیت بچه مهمترین چیزی است که در دوران ابتدایی باید
آنقدر هیجان زده بودم که امروز داستان این بازدید را برای چندین نفر از جمله مادرم با آب و تاب و به تفصیل تعریف کردهام (البته فکر نکنم به اندازهی آن دوستمان هیجان زده بودم که هدیهای از بچههای آنجا گرفت، هدیهای که البته بعدا به علت حسادت دیگر دوستان مصادرهاش کردند!)
چیزی که به نظرم جالب اومد این بود که تمام نکات یک کسبوکار حرفهای نیز در این مجموعه رعایت شده بود: داشتن روابط عمومی تبلیغات قوی، توجه به نکاتی مانند ارزش افزوده و قیمتگذاری متناسب با آن، رشد ارگانیک کسبوکار، راهاندازی فروشگاه کتاب و بازی که به گفتهی مدیر آنجا برای تأمین ابزار کار آنهاست در آینده به عنوان بازوی اقتصادی مجموعه بتواند فعالیت کند.
از جملههای خوب مدیر آنجا این بود: تربیت ارزشمند و دارای قیمت است، همانگونه که برای شیر مادر حقی قرار داده شدهاست و نفقه برای محبت زن و ارزش کار تربیتی مادر قرار داده شده است.