آنچه ما از سربازی میشناسیم: دوران ملالتبار و پرمرارتیاست که در انتظارِ پایان دقیقهها، ساعتها، روزها، ماهها... میگذرد؛ چشم به ساعت و چشم به در تا خلاصی از زندان "پادگان" یا مکان "امریه" و پناه به زندگی بیرون از آن. در دانشگاه که با امریه مواجه میشوید، در بهترین حالت خسته مینمایند و در حالت بدتر کوچکترین تمایلی به انجام وظیفهشان ندارند، به شما هم رخوت و بی حوصلگی القا میکنند و حتی ممکن است از بیتمایلیشان به کار اذیت شوید...
ولی در همین دانشگاه شریف، مورد کاملا متفاوتی گزارش شدهاست: از سردر اصلی که بیایید داخل، بپیچیدید سمت چپ، از ساختمان روابط عمومی و یک تابلوی رنگورورفته گذر کنید و از پلههای زیرزمین یک ساختمان کهنه پایین بروید، وارد دفتری میشوید، بیشباهت به ساختمان کهنهاش، که پر از تازگی است. آنجا همه چیز بوی رفاقت و صمیمیت میدهد؛ حتی اگر بار اولتان هم باشد، احساس راحتی میکنید و دلتان میخواهد به زودی نروید! صحبتها همراه با لطیفه و خندهاست و شما را هم شوخطبع میکند و سر ذوق میآورد. [از اینجا به بعد مربوط به ماضی میشود] به نظر میرسد مسبب این رنگوبو و فضا، مردی است که بیشتر از همه آنجا زندگی و تنفس میکند، از همه دوستتر و رفیقتر است و با شما دم میگیرد، همانطور که پشت لپتاپش نشسته و در جهان مجازی سیر و سیاحت میکند و "معانی" میپَراکَنَد، به شما میگوید: فلانی! باز بیا صحبت کنیم! اصلا همین همیشه راغب به صحبت بودنش یکی از ارزندهترین ویژگیهایی است که کسی در این زمانهی دوری انسانها از هم میتواند داشته باشد. ماجرا به همین جا ختم نمیشود چرا که مصاحبت این فرد به شما فکر و ایده، سرحالی و اشتیاق و آنجا که نیاز دارید آرامش میدهد.
اما این تازه اول قصه است! شما هیچ وقت حدس نمیزنید، شخصی که با او روبهرو هستید، حدود یک دهه از شما بزرگتر، و بدتر از آن در حال گذران امریه است، یک #سرباز_وطن!
سربازی در مورد ایشان ۱۸۰ درجه مخالف حالت عادی تعریف میشود: شما با شخصیتی مواجه میشوید که به کارش با تمام وجود عشق میورزد؛ که اگر غیر این بود چگونه هر روز با شور و هیجان برای انتشار روزنامه و کار رسانه میآمد سرکار، با فکری نو و در پی انجامِ کار به نحو اَحسن، چگونه میتوانست آن همه ناملایماتِ و فشار کاری روحفرسا! را به دوش بکشد و باز ببینیدش که با انرژی، خوشبین و امیدوار است و لبخند از لبش دور نمیشود.
حالا این "دوران سربازی پرشکوه و پرفتوح" (به قول دوستان) پایان یافته و ما نظارهگر یک "گذار" هستیم. لبخند تلخی از سر حسرت میزنیم و آنچه میکنیم که از دستمان برمیآید: آرزوی توفیق برای شخص "گذرنده" در باقی مراحل زندگی و دعا برای رستگاری خودمان و هدایت تمام ابناء بشر (همان "خدا همهی ما را آدم کندِ" همیشگی...)
امیدوارم که هیچ وقت این شخصیت از دیدهی مان "خیلی دور" نشود و باز او را ببینیم و هم کلام شویم و مستفیض شویم:)
و انشالله این "پدر خوب" را با "کوچولو" ببینیم:)
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم/ بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست/چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
(احساس میکنم این شعر حافظ مخاطبین خاصی چون آقای انصاری داشته است!)
مریم عراقی
۲۸ خرداد ۱۳۹۸ هجری شمسی
*پیرِ [جوانِ] یاران (= دانشجویانِ سردرد دارِ شریف یا به قولی فعّالان و یا علّافان فرهنگی)