ایستگاههای قدیمی قطار شهری را پشت سر میگذاریم. یادگاری از اروپای ابتدای قرن بیستم، در آستانهی مدرنیته و پس از انقلاب صنعتی. این قطارها هم نمادی از ثروت آن زمان «وین» بوده. گاهی حس میکنم اینقدر در این شهر به نسبت کوچک و کم جمعیت قطار کشیدهاند که انگار کل متروی تهران را جمع کنی در محدودهی خیابان انقلاب و کمی بالا و پایینتر آن! قطارهایی که به قول خیلیها یک دقیقه تاخیر نمیکنند. البته در واقعیت گاهی خراب میشوند و مسیر نیم ساعتهی شما یک ساعته میشود، این را از من بشنوید. اما در مجموع منجر به این شده به طور معمول ترافیکی در هیچ جا نباشد. نمادی از نظم در مدیریت و پیشرفتگی سیستم حمل نقل اینجا.
در ایستگاهی پیاده میشویم. مسیر را از روی اپ مخصوص مسیریابی اتریش پیدا میکنیم. پشت یه سلسله چراغ قرمز عابران پیاده میایستیم تا از یک سر چهارراهی چند بانده به سر دیگر برویم. ما هم مثل باقی مردم کم کم خو کردیم به این نظم و قانون.
مسیرمان را در کنارهی رود دانوب پیش میگیریم. هوا دارد کم کم تاریک میشود. دانوب پیر نیز آرام برای خودش در جریان است. بیاعتنا به تمام هیاهوها، شاید مغرور و مفتخر به اینکه میراثدار شهری ثروتمند در تمدن [مثلا] پرشکوه غربی است.
ولی برخلاف بسیاری از ملاقاتکنندگان غرب، مظاهر پر زرق و برق یا تکنولوژیهای رنگاوارنگ اینجا چشم مرا نمیگیرد؛ برعکس، ظلم و جورهای غرب در حق بشریت در چشمم فرو میرود. از پولدار شدن از راه دزدی از جیب دیگر ملتها، تا فروختن ضدارزشها به جای ارزش. تنها یک نمونهاش این هفت رنگ بیچارهی رنگینکمان است که آن را هم استعمار کردند تا دروغ انسانسوز دیگری را به ذهن مردم خودشان و دنیا بچپانند، علناً و رسماً...
بگذریم.
آدرس را مییابیم. شماره ۵۶ کوچهی لودون، وین ۱۰۸۰. در هر جای اتریش که باشید (همچنین در بسیاری از کشورها)، آدرس دقیق شما با همین چند کلمه مشخص میشود. شماره پلاک، نام خیابان و یک کد ۴ رقمی مخصوص شهر یا محدوده (و احتیاطا نام شهر).
آپارتمانی کوتاه قد است، ۴ یا ۵ طبقه -مثل تقریبا تمام ساختمانهای این شهر، منهای چند آسمان خراش و برج معدود- که ما با همکف آن کار داریم. دم در روی تابلوی فلزی کوچکی به آلمانی نوشته: مرکز آموزشی و فرهنگی اسلامی. میرویم داخل. باید کفشها را بکنیم. حس خوب مسجد یا حسینیه از هگینجا استشمام میشود. از درون راهرو صدای گفت و گوهایی میآید. میدانیم که جلسه دارند. جلسهی سالانهی مرکز برای بررسی عملکرد گذشته و برنامهریزی سال آینده.
پردهی راهرو را کنار میزنیم تا وارد شویم. یک حسینیهی کوچک و نقلی است. دیوارهها کتیبههایی مانند آن چه در مساجد نسبتا قدیمی یافت میشود دارد. همچنین قاب عکسهایی از کربلا یا شاید مکه. درست خاطرم نیست، ولی آن چیز که معمولِ یک حسینیهی سنتی محسوب میشود. خانمها در یک حلقه و آقایان در حلقهی دیگری نشستهاند. به همراه عزیز بزرگتری که ما را اینجا آورده سلامی میکنیم و مینشینیم کنارشان. سعی میکنیم بحثشان را خراب نکنیم. زبان گفتوگوها آلمانی است. ابتدا عزیز همراهمان سپس من با خانم مسن محجبهای روبوسی میکنم. چهرهی خانم کاملا اروپایی و بور است، با چشمانی به رنگ سبز روشن. با لبخند میگوید: سلام علیکم، خوش آمدید. خانم جوان دیگری در کنارشان است که با لبخند شیرینی میگوید سلام آمنه هستم، از آشناییتون خوشوقتم. این خانم هم کاملا بور و به لحاظ چهره اروپایی است، ولی آنقدر فارسی خوب صحبت میکند که پیش خودم میگویم چه ایرانی بوری! عین اروپاییها است. به علاوه اینکه درست مثل آنچه در ایران مرسوم است روسری لبنانی بسته و مانتوی عبایی پوشیده.
عزیز همراهمان یواش در گوش من نجوا میکند و خانمها را معرفی میکند: خانم لنسل، امینه خانم دختر خانم لنسل، زهرا خانم عروس خانم لنسل، مادر زهرا خانم و ... . متوجه میشوم خانمهایی که با آنها سلام علیک کردم هر دو اتریشی هستند؛ اما آمنه خانم چون همسرشان ایرانی است اینقدر فارسی خوب بلد است. هر کدام از آقایان و خانمهای اینجا داستانی دارند؛ پترا خانمی اتریشی است که با آقایی ترکیهای ازدواج کرده و اسلام آورده، هر دو ابتدا سنی بودند ولی به نحوی با این مرکز آشنا میشوند و در آن رفت و آمد میکنند و شیعه میشوند، الآن هم جزو پای ثابتها و فعالترینهای این مرکزند. دانیل که اتریشی است و در جنبشهای حمایت از فلسطین با خانمش که نیمه ایرانی و نیمه اتریشی است آشنا شده و بعد اسلام شیعه آورده. عزیز همراهمان میگوید: این آقا دانیل را بردیم دانشگاه امام صادق پیش استادی که به سوالهایش جواب دهد، آنقدر سوالات عمیقی دربارهی دین و خدا پرسید که من این همه سال به ذهنم هرگز نرسیده بود!
جلسه کمی ادامه مییابد و ما بیشتر نظارهگریم؛ البته مثل کر و لالها چون زبانشان را نمیفهمیم! گاهی میشود در میان ارائهها یا بین هر دو ارائه صلواتی میفرستند. اینجا را میتوانیم همراهی کنیم! صلواتشان را هم عین خودمان تا عجل فرجهم کامل میفرستند. جلسه تمام میشود، جا نمازها را میاندازند، بچهها هم از اتاقهای کناری میآیند و در صف نماز جماعت میایستند. آقای پیری با موهای سفید و کمی لرزش سر که بزرگ جمع و مؤسس این مرکز و از اولین شیعیان اتریش است، پیشنماز میشود و عبا هم میاندازد. پسر نوجوانی با چهرهای اروپایی اذان شیوایی میگوید. آخر نماز بعد از تعقیبات تکبیر میگوییم! انگار حرم امام رضا یا نماز جمعه باشد. این را هم اضافه کنید به عجایب جمع اروپایی حزباللهی. خیلی برایم عجیب است... در کل از ابتدای جلسه دارم فکر میکنم انگار آمدهایم به هیئتی خانوادگی در تهران؛ فقط با این تفاوت که اینجا اتریش است و اینها اروپایی هستند!
عجیب است ولی دارم فکر میکنم چرا باید عجیب باشد؟ چرا نباید چنین صحنههایی برایم عادی باشد؛ مگر معتقد نیستیم دولت برحق جهانی ظهور میکند و همهی کشورها را زير پرچم خود جمع میکند؟ پس چرا اینقدر برایم تازگی و شگفتی دارد دیدن غربیهای دیندار؟ لابد چون ندیدهایم. چون نشانمان ندادهاند.
کلا ما چقدر غرب را میشناسیم؟ این روزها از طریق سینمای معروف و مشهور نمیشود غرب را کامل شناخت. سینمایی که اکثرا دیدهایم خیلی اوقات وجه تبلیغی دارد؛ ایدهای را که لزوما حقیقت ندارد یا مطابق فطرت انسانها نیست، خیلی طبیعی و منطقی نشان میدهد. جوری که ما حتما بپذیریم. اما چقدر آدمهای ایمان آورده را در غرب دیدهایم؟ منظورم فقط کسانی نیست که اسلام میآورند؛ هر انسانی که با انگیزههای انسانی اصیل و به دور از غل و غش بخواهد دنبال حقیقت برود و در دنیا تغییر مثبت ایجاد کند داستانی شنیدنی دارد. خیلی از ما کلا چیزی از این نشانههای ایمانی در غرب ندیدهایم. در حالی که سال به سال بر تعداد این نشانهها و آدمها افزوده میشود و حتی با وجود فشارهای محدود کننده و سانسورها از آن فیلمها ساخته میشود…
برگردیم به مرکز اسلامی، پس از نماز جماعت سفرهی نان و پنیر و چای و از این قبیل خوردنیهای ساده پهن میشود. مثل سفرهی افطار است ولی به سبک اتریشی؛ مثلا جای سنگک، نانهای پف کرده شبیه باگت داریم و جای حلوا یا شله زرد، انواع و اقسام کیک و کوکیهای خانگی را داریم. عزیزی که ما را اینجا آورده میگوید اینجاییها هر چه غذا بلد نیستند، عوضش کیک و شیرینی خیلی بلدند درست کنند! این را به خودشان هم به آلمانی میگوید و میخندند. یکی از عزیزان آن مرکز سر صحبت را با من باز میکند. خدا رو شکر فارسی خوب بلد است و میتوانیم تعامل کنیم. در مورد دینداری در اینجا و کارهای فرهنگی دینی صحبت میکنیم. اینجا مدرسه دارند و معلمی و کار آموزشی میکنند. میگویم به نظرم شما در بهترین نقطهی ممکن مشغول هستید. خودش اما مردد است و میگوید ما تلاش میکنیم ولی دست آخر زیاد چیزی را نمیتوانیم تغییر دهیم.
خوردن تمام میشود و سفره جمع میشود. آقایان مسئول جمع کردن همه چیز هستند؛ چون خانمها آماده کردهاند و قرارشان برای تقسیم کار اینگونه است. گفتوگوهای سرپایی با عزیزان آنجا ادامه دارد. خصوصا حول مدرسهای که بالاتر گفتم. این مدرسه گویا مشغولیت اصلی عزیزان این جمع است. مدرسهشان یک مدرسهی اسلامی و البته رسمی در سیستم آموزش و پرورش اتریش است که تا حد امکان با اصول و روش خودشان ادارهاش میکنند. همهی مقاطع را هم دارند. با پیشنهاد عزیزی که ما را اینجا آورده قرار میشود یکبار از مدرسهشان دیدن کنیم و اگر توانستیم در کارهای آموزشیشان کمکی برسانیم.
برنامه به پایان رسیده و کم کم در حال رفتن هستیم. همان آقای پیر که بزرگ جمع بود، به همراه خانمش که اولین نفری بود که دیدم و روبوسی کردیم، به ما خیلی لطف دارند و قرار میشود ما را برسانند. در مسیر که نسبتا طولانی است، (چون از وین خارج میشویم و به شهر کوچک کناری میرویم) در مورد خیلی چیزها صحبت می کنند. مثل اشتراکات زبانها (مثلا در کلمهی مادر و معادل آلمانی آن Mutter)، در مورد دانشگاه ما در اینجا، در مورد ایران و … . احساس راحتی و آرامش خاصی که از لحظهی ورودمان به محفل امشب همراه من بود در مسیر برگشت و در ماشین این آدمهای غریبه نیز با من است. به ظاهر خیلی تفاوت داریم؛ آنها اروپایی هستند، آن هم اروپای غربی، و ما شرقی. ریشههایمان در فرهنگهایی کاملا متفاوت و بعضا متضاد است؛ مثلا آنها اهل نظم و قوانین و کار سخت (شبیه آلمانیها) ما اهل تساهل و و تسامح (بخوانید بینظمی و قانون گریزی!). ولی امشب من احساس نزدیکی زیادی کردم به آدمهایی که حتی زبانشان را نمیفهمیدم. این تجربه برایتان آشناست؟ خیلیها حس مشابهی را در راهپیمایی اربعین تجربه میکنند. به باور من نزدیکی واقعی اینجاست؛ نه در میان همسایگان مکانی، در دانشگاه، در شهر، و کشور خودمان. نه پیوند خویشاوندی و نه حتی پیوندهای درون خانواده، هیچ پیوندی به قوت ایمان نیست. همانگونه که به تصریح قرآن و فرمودهی پیامبرمان «اهل» بودن به «ایمان» است.