موسیقی سنتی نواخته می شود. خیلی آشناست. حس میکنم زمانی تمرینش میکردم. جملههای تکرار شونده که نتهای پایانی آن دولاچنگهایی هستند که نوازنده مثل «ریز»، بسیار ماهرانه و زیبا اجرا کردهاست. در کتابخانههای ذهنم دنبال دستگاه و آوازش میگردم. «فواصل»ش به اصفهان میخورد. نمیدانم، شک میکنم.
حدود ۹ ماه پیش ساز را ترک کردم. علتش مشغله بود؛ نمیرسیدم به قدر کافی تمرین کنم. پشتم باد خورد –به قول استادم- و دیگر نرفتم. بعدش تنها یک بار، آن هم به اصرارهای مکرر پدر و مادر نواختم.
ترککردن ساز برایم هم خوب بود و هم بد؛ ولی منحیثالمجموع، من راضی هستم.
بد بود؛ چون یکی از روزنههای برونریز احساساتم بسته شد! گاهی که احساسات آدم غلیان میکند، یک راه جاری شدنش هنر است. راههای دیگر هم هستند؛ مثل آب دیده و ... . اما هنر یک طور دیگر است. انگار زاینده است، آدم را از حال دوستنداشتنی به حال دوستداشتنی میبرد. «غمی» که از غزلیات شاعران و حالات روحی یاد شده میشناسیم، در قاب هنر متجلی و متعالی میشود. حدود ۳ سال بود که به این شیوه تخلیهی احساسات میکردم! بعد از آن باید راه دیگری (هنر دیگری مثلا) پیدا میکردم.
خوب بود؛ چون دیدم باز شد. وقتی به آموختن موسیقی سنتی، با آن سبک و سیاق مشغول بودم، دیدگاهم خیلی بسته بود. سایر موسیقیها را اساسا موسیقی نمیدانستم! از پاپ و راک و ... بگیر تا خود موسیقیهای سنتی؛ اگر به قدر کافی اصیل نبودند. متعصبانه به سبکی که خودم کار میکردم نگاه میکردم و بقیه را از دم نقد میکردم و اصلا حاضر نبودم گوش بدهم!
اشتغال به موسیقی باعث شد همهچیز را به اصطلاح «از قیف آن بخواهم بگذرانم». فرض کنید آدم دغدغهمندی هستید و میخواهید «کاری برای حال بد این جهان بکنید». مثلا میخواهید برای فقر، برای ارتقای فرهنگ جامعه، برای افسردگی دانشجویان و .... کاری کنید، و همه را لاجرم با تنها چیزی که در دست دارید میخواهید انجام دهید، با کاری که به آن اشتغال دارید؛ مانند موسیقی. اما واقعا هنر –کل آن، نه فقط موسیقی- مگر چند درصد در رسیدن به این اهداف موثر است؟ فرض کنید شما میخواهید بروید در یک منطقهی دور افتاده آموزش دهید، فقرزدایی کنید، امید ایجاد کنید و .... . چقدرش واقعا از راه موسیقی به دست میآید؟ به نظر میرسد خیلی کم! فاکتور های بسیار مهمتری هستند؛ مثل فاکتورهایی که در گفتمان توسعه به کار میرود. در ادامهی این مطلب باید اشاره کرد به اشتباهی که بسیاری از سازمانهای مردمنهاد (سمنها) به آن دچار شدهاند و آن «حسی» جلو رفتن است. یعنی حس میکنند که یک روش –مثلا هنر- چارهی درد مردم بیچاره و بدبخت است و سفت و سخت بر این اساس جلو میروند. در حالی که سمن واقعا باید «کارآمدی» را اندازهبگیرد. در کمبود منابع مالی و نیروی انسانی، باید دید که موثرترین راه چیست؛ چون حتی اگر یک راه به جواب برسد، ممکن زمان نامتناهی (!) ببرد و به صرفه نباشد.
خلاصه، بعد از جدا شدن از موسیقی سنتی، اولین اتفاقی که افتاد این بود که سایر سبکها را به رسمیت شناختم! این مزیتِ «تنوع دادن به خود» است (میتواند در هر کاری باشد). همچنین توانستم اهمیت آن را در اندازهی واقعی ببینم؛ نه اغراقشده. موسیقی خیلی نکتهی مثبتی است و میتواند حال آدمها را متحول کند؛ اما تغییر پایداری ممکن است ایجاد نکند و بازیگر اصلی نیست.