یه اول هفته عادی بود. احتمالا شنبه یا یکشنبه. دقیقا نمیدونم کدوم. بعد از گذروندن کلاسهای صبحگاهی و صرف وعده ظهرگاهی، نوبت به سومین جلسه مشاوره عصرگاهیم با روانشناس دانشگاه رسیده بود. تا اون موقع سه بار به دلایل مختلف کنسل شده بود و من یه عالمه حرف برای گفتن داشتم. برای همین، شب قبلش میون خروپف دست کم دوازده تا مرد میانسال، تا هرچقدر که تونستمو نوشتم تا چیزی جا نمونه. از اینکه چطور بین آشغالا داشتم دنبال ظرفام میگشتم و اینکه چطور حالم بدتر شده، تا اینکه چطور هماتاقیای جدیدم منو از اتاق انداختن بیرون، اینکه مسئول خوابگاه بعدش گفت تقصیر خودته که بعد سه سال بلاتکلیفی و درنهایت اینکه چطور من سرش داد کشیدم! اوه... و بقیه چیزای توی لیستی که شب قبلش نوشته بودم:
1- حس میکنم دارم به عنوان یه بزرگسال شکست میخورم.
اینو که گفتم، سعی کرد بهم بفهمونه که من تازه اولامه و شروع، واسه هرکس سخته...
2- احساس میکنم وضعیت الانم مثل اسکیت روی یه لایه یخ خیلی نازکه، هر لحظه ممکنه لایه یخ بشکنه و توی آب سرد زیر پام غرق بشم!
3- بعضی وقتا از اینکه چقد به لبه پرتگاه نزدیکم، وحشت میکنم.
این دو تا رو وقت نشد بهش بگم!
4- بابا! (همین)
5- شاید حالم نسبت به پارسال بهتر باشه، اما همچنان افسردهام
نه! حالم نسبت به پارسال حتی بدتر بود...
6- در جستجوی آرامش
7- چرا من انقد بدشانسم؟!
یه سوال مهم و اساسی!
8- ای کاش الان یه سال دیگه بود.
9- چکارا که میتونستم به عنوان یه دانشجو بکنم و چرا نشد
10- چیزای کوچیک اما تکراری و آزاردهنده
و یه عالمه چیزای دیگه! این حتی نصفشم نیست. خیلی از اینا رو هم به روانشناس نگفتم. به اندازه کافی جلسه پرتنشی بود. اونقد که بعدش منو با یه نامه درخواست انتقالی دانشگاه موطن به روانپزشک دانشگاه ارجاع داد. و من اون لحظه هی تو ذهنم تکرار میشد: یعنی انقد حالم بده؟!
چند روز بعدش رفتم مطب روانپزشک دانشگاه که تو بیمارستان روانی شهر بود. اون روز حالم حتی بدتر بود. خیلی خیلی بد. دوتا کلاسمو تو خواب گذروندم و بعدازظهر رو تو بیمارستان. نامه رو دادم به منشی، اون خوندش داد به نگهبان، نگهبانم رفت اتاق روانپزشک، چند دقیقه بعد اومد بیرون و گفت بعد این آقا برو تو.
آقاهه رفت و اومد. من میخواستم برم تو که یه خانم میانسال جلوتر از من رفت و منم به ناچار باهاش وارد شدم. درو بستم و یه گوشه ای نشستم تا کار خانم تموم بشه.
دکتره یه مرد تنومند، با موهای کم پشت و کمری خمیده به سمت میز و چشمایی همیشه خیره به صفحه مانیتور کامپیوتر بود. با کفشایی که انگار هر لحظه قرار بود منفجر بشن، گردنی به کلفتی کمر من!، صدایی سرد و بیروح و تن صدایی شبیه یه روبات. زنه برای پسرش اومده بود و داشت داروهایی که میخوره رو توضیح میداد. دکتره حتی یک بارهم به صورت زنه نگاه نکرد و دائم سرش تو کامپیوتر بود. حتی یک بار! آخرشم گفت فردا با پسرت بیا فلان آدرس، کلینیک شخصی خودم...
بعد از خارج شدن اون خانومه، دکتر نامه منو برداشت و درحالی که باز میکرد، گفت: خب ببینیم با تو چیکار باید کنیم! نامه رو خوند و چشم به کامپیوتر شروع کرد به سوال پرسیدن... دارو میخوری؟... اشتهات چطوره؟.. کم خوابی یا پرخواب؟...به خودت آسیب میزنی؟... افکار خودکشی چی؟...
خط مط داری؟! نشون بده ببینم!
نه! خط مط ندارم...
ادامه داد: اوکی فردا صبح بیا فلان آدرس، کلینیک شخصیم.
چرا؟ مگه معاینه نکردید الان؟
نه. بیا تست و نقشه مغزی بگیرم ازت...
و خلاص! دکتره محض رضای خدا حتی یبارم نگام نکرد! شاید تازگیا فهمیدن مرضای روانی از طریق تماس چشمی منتقل میشن! تجربه ناخوشایندی بود! نتنها نامه رو امضا نکرد، بلکه واسم حداقل یه تومن خرج اضافه میخوست به بار بیاره. به همین خیال باش!
تو راه برگشت از بیمارستان روانی به اون یکی بیمارستان روانی، سوال خط مط داری؟ و طوری که اونو گفت بارها تو ذهنم تکرار شد. خط مط داری؟... نه؟... ای بابا چرا؟!... آره؟!... خوبه. بذار پس تیک اینم تو کامپیوترم بزنم!
خیابون و چهار راه اصلی شهر طبق معمول شلوغ بود. از میون جمعیت انبوه مردم، مغازه دارا و دستفروشا به آرومی رد میشدم و چیزهایی که میفروختن و میخردنو تماشا میکردم. یعنی ممکنه اینام خط مط داشته باشن؟! همونطور که داشتم به راهم ادامه میدادم، چشمم به دستفروشی خورد که لوازم اصلاح سر و صورت میفروخت، تقریبا بی توجه از کنارش رد شدم اما چند ثانیه بعد با شک و دودلی برگشتم و نگاهی به اجناسش انداختم. همه نوع وسیله پیرایشی داشت، همه تازه، تیز و براق... بعد از دو سه دقیقه معطلی به راهم ادامه دادم.
هوا سرد و ابری بود. انگار زمستون تا ابد ادامه داشت. از سرما متنفرم! سرما واسه پولدارا خوبه که از بیرون پنجره خونه های لوکسشون، فنجون قهوه تلخ بدست، بارش برفو ببینن و دچار توهم خودبرتربینی بشن! نه واسه امثال من! دستمو با دقت و احتیاط کردم تو جیب کاپشنم. خودمو مثل یه حلزون جمع کردم و با ترس و تردید به راهم ادامه دادم...
تو فکرام غرق بودم که یهو به خودم اومدمو متوجه شدم که رهگذرا همه داشتن باهم یه چیزیو زمزمه میکردن، کم کم صداشون بلند و بلند تر شد، و گوشخراش تر. تا جایی که همه داشتن همزمان با هم فریاد میزدن: خط مط داری؟ خط مط داری؟! یه مرد تنومند گردن کلفت دستمو به سرعت و با خشونت از جیب کاپشنم کشید بیرون. باورم نمیشد! یه خط صاف سرخ روی کف دستم بود. مرده گفت: هه! دیدی گفتم! خط مط داری. فردا صبح یادت نره!