نگاهش کنید! این موجود بخت برگشته را خوب نگاه کنید!
موجودی پر از کینهها و حسرتهای بزرگ و کوچک. موجودی که در دریای شکستها و زمین افتادنهایش غرق شده و هر روز را با مرور خاطرات محو و گرانبهای گذشته به شب میرساند. موجودی که همچنان احمقانه و از روی ساده لوحی، خیال میکند که دوباره در اوج قرار خواهد گرفت و دوباره از زندگی لذت خواهد برد.
به راستی او کیست؟ او کسیست که از همان دوران کودکی و بدون آن که خودش بداند یا بفهمد، روند نابودی و سقوطش شروع شد و همچنان ادامه دارد. او همچنان در حسرت زدن مشتی بر دهان آن پسر بچهاییست که او را از دوچرخهاش به پایین پرت کرد. او همچنان در حسرت این است که ای کاش به آن افرادی که به او توهین کردند، جواب دندانشکنی میداد و او همچنان... افسوس میخورد که وقتی مسخرهاش کردند، ای کاش خود را به خواب نمیزد و از خود دفاع میکرد. او کسیست که به دنبال ذرهای احترام است. نه از سوی دیگران، بلکه از سوی خود.
آری. او یک موجود بخت برگشته مغرور است که حتی جرئت فکر کردن به تغییر را هم ندارد. حتی اگر بخواهد هم نمیتواند. او همۀ عمر از احتیاط و محافظهکاری مادرش خندهاش میگرفت. مادرش را برای اینکه تحت هیچ شرایطی حاضر به تغییر اوضاع نبود و همواره تحمل و مدارا میکرد و هیچگاه خود را در اولویت قرار نمیداد، ضعیف میپنداشت. اما حالا میبیند که آیینۀ تمامنمای مادرش شده...
اما با این حال، چقدر دلش میخواست که متفاوت بود. از ریشه متفاوت بود. یک طور دیگر... یک جای دیگر... او هر روز صبح محکم به طناب گذشتهها میچسبد و تا شب هنگام آن را رها نمیکند. طناب او را بالا و بالاتر میبرد. تا جایی که میتواند روند نابودی خودش را به وضوح ببیند. آن انتخاب اشتباه... آن غرور بیجا... آن مکان شوم...
در این میان خود را میبیند که به طرز مسخرهای، با سری رو به پایین و قیافهای مضحک، در کنار ریل قطاری که سالهاست قطاری از آنجا عبور نکرده، حرکت میکند. در دو طرف خانههایی فرسوده دیده میشوند که شوربختانی همچون او در آنها روزگار میگذرانند. هوا گرم است و خشک و روبرو، تا جایی که چشم کار میکند، بیابانیست برهوت که ریلی قدیمی آن را از وسط شکافته و تا ابد ادامه یافته. روی ریل خرگوشی را میبیند که از تشنگی مرده است و کمی جلوتر از آن نیمکت چوبی رنگ و رورفتهای را مشاهده میکند. دقایقی روی آن نیمکت مینشیند و دوباره راه میافتد. میخواهد به کویر برود. روی شنها دراز بکشد و آسمان زیبا و پرستارۀ آن را نظاره کند. تنهای تنها و در آرامشی ابدی، خود را به دست فراموشی بسپارد... به امید اینکه عقربی از آسمان بیاید و او را هم با خود ببرد.