امروز صبح وقتی از یه خواب طولانی پاشدم، دفتر دستکمو جمع کردم و رفتم دانشگاه. با خودم گفتم بعد کلاسا میرم کتابخونه و بکارام میرسم. کتابخونه رفتم اما به هیچ کدوم از کارام نرسیدم. بعد از چند دقیقه تقلا کردن پشت یکی از میزهای سالن مطالعه، هر کاری کردم نتونستم کتاب یا لپتاپمو از کیفم دربیارم و یکم کار کنم. پا شدم و رفتم سمت خوابگاه...
توی راه برگشت، به این موضوع فکر میکردم که چرا امروز نتونستم هیچکاری کنم و به این نتیجه رسیدم که دلیل و یا انگیزه ای برای انجام کارها پیدا نکردم. خسته نبودم اما پشت میز کتابخونه یجورایی تو ذهنم میومد خب که چی؟ الان زبان بخونم که چی؟ درس بخونم که چی؟ و خب... دلیلی پیدا نکردم و زدم بیرون.
حتی توی مسیر خوابگاه هم باز توان برگشت نداشتم. مجبور میشدم هر چند دقیقه یبار رو یه نیمکت بشینم با اینکه اصلا خسته نبودم. بی انگیزگی کل وجودمو فرا گرفته بود. نمیدونم... شاید بخاطر افسردگی و داروهایی باشه که میخورم اما این روزا زیاد دچار این حالت سردرگمی و بی انگیزگی میشم. هی با خودم میگم هر کاری که دارم میکنم بیفایدست.
احساس میکنم که این وبلاگ من دیگه خیلی فاز منفی به خودش گرفته! اما عوضش اینجا من واقعی ترین ورژن خودم هستم و مثل اینکه خیلی منفیم هست! تو مسیر خوابگاه با خودم فک کردم پس چی حالمو بهتر میکنه و بهم انگیزه میده؟ نمیدونم تاثیر حال و هوای بهاری و گرده افشانی درختا و گل ها بود یا نرد بودنم، اما یه گوشه نشستن و کتاب خوندن اومد توی ذهنم.
یکی از راه هایی که به من کمک میکنه تا دووم بیارم و درجا نزنم، فکر کردن و برنامه ریزی برای آیندست. با خودم برنامه ریختم اول برم طرح و سربازی، بعد اگه شرایطش بود برای مهاجرت اقدام کنم و اگه نبود برم کنکور ارشد وزارت علوم بدم برای یکی از رشته های گرایش زیست شناسی. صرفا از روی علاقه محض! شایدم دقیقا سال بعد کنکور دادم اگه بالاخره تونستم یه کار جانبی واسه خودم دست و پا کنم و یه منبع درآمد هرچند کم برای خودم داشته باشم. درخواست پول از پدرم هربار برام طاقت فرساتر از دفعه قبل میشه. فعلا که ذهنیتم از آینده اینه. و شاید معمولی بنظر بیاد اما همین هم مثل یک روزنه امیدیه برای من!
من انتظار زیادی از زندگی ندارم. شاید یکی از مشکلاتم هم همین باشه، که زیادی کم توقعم. همیشه مادرمو برای داشتن این ویژگی سرزنش میکردم و جالبه که الان چقد شبیه خودش شدم. حالا که دارم فکرشو میکنم، من بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم و میخواستم شبیه مادرم شدم! کم توقع، سربزیر، خجالتی و ساده.
بعضی وقتا بقیه آدما رو میبینم و با خودم میگم اینا چجوری این کارو میکنن؟! چجوری زندگی میکنن؟ چجوری دووم میارن؟ چجوری اینطوری راه میرن؟! چرا من نمیتونم اینطوری باشم؟... و سوالای مشابه دیگه. با اینکه میدونم هرکس مشکلات کوچیک و بزرگ خودشو داره اما بازهم این سوالات برام پیش میاد. انگار من یه قطعه ای رو برای زندگی کردن کم دارم. نمیدونم... در آخر چنتا سوال ازت دارم. تو چجوری اینکارو میکنی؟!... چجوری زندگی میکنی؟ چجوری دووم میاری؟؟