تا حالا شده فک کنی داری از همه چی عقب میفتی و تنها مسئله مهم اینه که باید به جلو حرکت کنی؟ انگار دنیا یه مسابقست و تو باید برنده این مسابقه باشی. تو روانشناسی به این میگن طرحواره معیارهای سختگیرانه و احتمالا منم دارمش.
امشب اصلا نخوابیدم و الان ساعت پنج و یازده دقیقه صبحه. من تازه از حموم بیرون اومدم و میخوام درس بخونم! حتی نوشتنشم عجیبه. تازه بعدشم میخوام برم نمایشگاه کتاب:) میدونم که بی بخارتر و رنگ و رو رفته تر از هر ساله اما بخاطر داداشم میخوام برم. دوست دارم نوجوونیش حداقل یه چند تا خاطره خوب داشته باشه. چند وقتیه که فهمیدم چقد این چیزا مهمن!
تنها صدای جیک جیک پرنده ها میاد و همه خوابن. من کتاب آلمانیم کنارمه و نمیدونم چی بنویسم. راستی گفته بودم که دارم آلمانی میخونم؟ خیلی زبون شسختیه. سخت به آلمانی میشه شسخت! آره خلاصه که خیلی شسخته. همینه که با کل دنیا سر جنگ داشتن. اونم نه یه بار دو بار!
پریروز سوار یه سواری (!) بودم که راننده خیلی جالبی داشت. بیست و دو سال حبس خورده بود به جرم قاچاق مواد و اسلحه. یازده سالشو گذرونده بود و بقیشم تعلیق خورد. عوضش تبعیدش کردن اینجا. حالا هم ازدواج کرده و یه دختر دو ساله داره. هفت تا داداش بودن و یه خواهر. یکی از داداشاشو اعدام کردن و چندتاشونم تو زندان بودن. این که باباشم تو کار تریاک بود یه جورایی منطقی به نظر میومد. البته باباش پارسال مرد و اینم چون تبعید بود نذاشتن تو مراسم ختمش شرکت کنه. کلا آدم جالبی بود. چقد با هم فرق داشتیم و با این حال چقد خواسته هامون تو زندگی شبیه هم بود! میدونی چیه؟ این آدم برام خیلی محترم تر از بیشتر آدماییه که هرروز تو دانشگاه میبینم. عجیبه نه؟
باید دو تا از دندونامو بکشم. خیلی رومخن. کشیدن دندون خیلی خوبه. فک کن همزمان که اون یه تیکه استخون خراب داره از یه عالمه ریشه و مویرگ و کوفت و زهر مار جدا میشه، جاشو خون پر میکنه و بعد چن روز فقط یه جای خالی میمونه که دیگه آزارش به کسی نمیرسه. هر از چن گاهیم میتونی با زبونت اون جای خالی نرم و دوست داشتنیو نوازش کنی. دوست دارم همه دندون عقبیامو بکشم. اسکل شدم نه؟
همه سریالایی که دارم میبینم با هم دارن تموم میشن! انگار به پایان یه دورانی دارم نزدیک میشم. البته همون بهتر. نباید بیشتر از این طول بکشن.
خب فعلا همین!