جمعست. روی یه نیمکت توی یه پارک با یه نصفه ساندویچ گنده جلوی آفتاب نشستم که یدفه این فکر میاد به ذهنم که چه خوب میشد ما آدما هم میتونستیم فوتوسنتز کنیم! و همچنین دارم به این فکر میکنم که چطور میتونم از این نصفه ساندویچ غول آسا خلاص شم...
هوا خوبه. نسیم ملایمی میوزه و خورشید در آستانه غروبه. واقعا خورشید خیلی خفن نیست؟ درسته داغ و میتونه دمار از روزگار آدم دربیاره اما باز... اگه دقت کنی تقریبا همه چیز ما از این غول بزرگ گازیه. همه ماده ای که ازش تشکیل شدیم و همه انرژی ای که بهش نیاز داریم از این کره حیات بخش آتشین تامین میشه. اگه یه زمانی قرار باشه به آئینی بگروم، احتمالا خورشید پرست میشم!
فردا بعد امتحان، وسایلمو جمع میکنم و میرم خونه. بعدش فقط یه امتحان دارم که تو یروز میام دانشگاه و همون روز دوباره برمیگردم. این ترمم با هر بدبختی ای بالاخره داره تموم میشه. اولاش که خیلی بد بود. بدتر از تمام سالای قبل. بشدت تاریک و گرفته. مثل زیرزمین یه خونه متروکه. ولی بعدش آسونتر شد. یعنی به کمک داروها بیشتر. وگرنه وضعیت تقریبا مثل قبل بود. ولی به هر حال با هر بدبختی ای شده تونستم با کمترین امکانات دووم بیارم. خوشحالم که فقط دو ترم دیگه باقی مونده. بعدش میتونم برم برنامه play store و به اپ university یه ستاره بدم و زیرش بنویسم not recommend!
و بعدش... راستش این روزا (مثل بقیه روزا البته) به بعدش خیلی دارم فکر میکنم. اول که میخواستم برای ارشد بخونم به هدف قبول شدن تو اون رشته ای که دوست دارم. اما بعدش فکر کردم که اول طرح این رشتمو بگذرونم، اگه تونستم با سربازی یکیش کنم تا از دست اونم خلاص شم، بعدش برای مهاجرت تحصیلی تو رشته مورد علاقم اقدام کنم. و خب الان همین مدنظرمه. البته اگه تغییر نکنه! مشکلی که دارم الان اینه که دقیقا از جزئیات این پروسه ای که گفتم مطلع نیستم، که دارم بیشتر تو اینترنت میگردم دنبالش اما خیلی خوب تر میشد آدمایی هم میتونستم پیدا کنم که میتونن کمکم کنن. ولی با این اضطراب اجتماعی که من دارم این کار چندان آسون نیست. اما هی! هیچی آسون نیست. مگه نه؟!
خورشید همچنان در آستانه غروبه و هوا همچنان خوب. این لحظه رو دوست دارم! این هوای معتدل و این زمان از روز ای زهرمار! ببخشید یه بچه داره زرت و زرت صدای اون بوق دوچرخه لامصبشو دار میاره! یه لحظه خواستیم از دنیا یه تعرفی بکنیما!
هی... بگذریم. کجا بودم... اها آره این هوای معتدل و این لحظه از روز منو یاد اون دورانی از نوجوونیم میندازه که وحشتناک غرق داستان نوشتن بودم. یه تابستون هرروز بعدازظهرها میرفتم بالاپشت بوم خونه قدیمیمون و به معنای واقعی کلمه تا آخرین لحظات روشنایی هوا مینوشتم و مینوشتم. حالا چی مینوشتم؟شخصیت اصلی بیشتر داستانام یه پسر نوجوون کنجکاوی بود که تو یه روستا زندگی میکرد و اتفاقای جالب و سرگرم کننده ای که واسش میفتاد. یکیشو تا ده فصل رسوندم و بیشتر از صد صفحه از یه کلاسور حجمش شد! چه دوران عجیب و زیبایی! حالا که دارم فکرشو میکنم شاید اون شخصیتی که توی اون داستانا توصیف میکردم همون پسربچه ایه که خودم دوست داشتم باشم. نمیدونم شایدم واسه سرگرمی مینوشتم. به هر حال اون دورانم گذشت و فقط خاطره نصفه نیمه ای ازش مونده.
دیگه کم کم بهتره برگردم خوابگاه و آخرین شب این ترمم سپری کنم. خورشید غروبید و من همچنان نمیدونم با این نصفه ساندویچ غول پیکر چیکار کنم. برم ببینم میتونم یجوری از دستش خلاص شم...