دیروز با دوستی ایرانی در سیدنی صحبت میکردیم و صحبت رسید به وضعیت کار و پروژهها در استرالیا و روندهایی که آیندهی حرفهای ما را تهدید میکند.
پس از یک گفتگوی کوتاه، پیبردیم هر دوی ما اضطراب گنگی را این روزها با خودمان حمل میکنیم.
بعد از سالها کار و تجربه در برترین و بزرگترین سازمانها – هر دوی ما در میانهی چهلسالگی – اکنون با تردید و اضطراب به آیندهمان نگاه میکنیم.
و ما، با وجود تحصیلات خوب و تجربهی خوبتر، بعد از دو دهه، واقعاً نمیدانیم کجا ایستادهایم و چه آیندهای در انتظار ماست.
هر دو در حال بازتعریف نقشها و مهارتهای خودمان هستیم؛ اگرچه من به اندازهی او خوشبین نیستم و بعضی وقتها این «بهروز شدن»ها و یادگیری مداوم و شدید را دوری از لمس زندگی میدانم – اما چارهای هم نداریم.
مکالمهمان خیلی کوتاه بود اما خوشش آمد. گفت بیا این گفتگوها را هر هفته ادامه بدهیم. من هم استقبال کردم. ولی در دل میدانستم که هفتهی بعد هر دو پشت میزهایمان هستیم، و گرفتار ایمیلها، جلسات، و همان روزمرگی همیشگی.