زهرا
زهرا
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

کربلایی‌کاظم

ساعت ۴بعد از ظهر سرم را به صندلی تکیه داده بودم تا کمی درد گردن تسکین یابد. دقایقی گذشت و ناامید از بهبودی نسبی گوشی به‌دست شدم تا سرم را شیره بمالم:


۵ثانیه، بعدی! ۵ثانیه، بعدی! ۵ثانیه، صبر! استوری راعی را کامل برانداز می‌کنم؛ «به یه مشت قالتاق می‌گیم استاد»

ریپلای می‌زنم:« دقیقا!»

و بعدی...

سبد خرید که روی میز قرار می‌گیرد سرم را بالا می‌آورم و گوشی مرا رها می‌کند.

ماکارانی ۱.۴ زر، بیب!

کره‌ی حیوانی میهن، بیب!

روغن مایع بهار، بیب!

کارت عابر را می‌کشم و ۲برگهٔ قرعه‌کشی روی میز می‌گذارم:

- حاج‌آقا این‌ها رو هم برای قرعه‌کشی پر کنید.

- برای قرعه‌کشی؟

- بله.

- خودت بنویس.

- اسم؟

- کربلایی‌کاظم معدنی.

- شماره تماس؟

- صفر نهصد و نوزده.

برگه‌ها را پر می‌کنم و کارت بانکی را روی میز قرار می‌دهم. پیرمرد تلاش می‌کند کارت را از میز بردارد اما نمی‌شود، دست راستش مشکلی دارد. بی‌درنگ کارت را به دستش می‌دهم. کربلایی‌کاظم بی‌مقدمه شروع به صحبت می‌کند:

«من سال ۱۳۳۴ امتحان شیشم دادم.»

سرم را بلند می‌کنم و با اشتیاق به چشمانش نگاه می‌کنم، ادامه می‌دهد:

«اون موقع فقط من تو هیو قبول شدم، ماشین نبود که. با الاغ تا هشتگرد می‌رفتیم که امتحان بدیم. اون سال یکی از دوستام دوچرخه خرید و با دوچرخه‌اش من رو برد تا امتحان بدم. این پاساژ خاموشی رو می‌شناسی؟»

به‌طبع جوابم مثبت است هرکس یک‌بار به هشتگرد رفته باشد پاساژ خاموشی را زیارت کرده! ادامه می‌دهد:

- اون هم‌کلاس من بود، البته الآن مرده. یکی من بودم از هیو. یه‌نفر از برغان و یه‌نفر زیاران. سال ۱۳۴۳! چند سال پیش می‌شه؟

- ۶۶سال پیش!

- مدرسه این‌جا بود. یدونه دست‌شویی داشت. خانواده مدیر و دفتر و شیش تا کلاس! یدونه دست‌شویی! زمان ما اگه این همه امکانات بود...

مکث می‌کند، انگار که حرفی ته گلویش باشد، صبر می‌کند تا حرف بپزد، پیرمرد صبور است، حرف‌هایش را با عجله پرتاب نمی‌کند که گفته باشد، آرام آرام می‌پزد، درست عین حلیم، بیاناتش با حرف‌های جوانان فست‌فودی امروزی متمایز است. افکارش را از سر می‌گیرد:

«با قلم و دوات می‌نوشتیم، بخاطر همین دستم اینطور شد، دست‌نویس‌هام رو هنوز دارم! به نوه‌هام نشون می‌دم، دفتر که نبود کاغذ قیچی می‌کردیم روش می‌نوشتیم، این امکانات اگه زمان ما بود...»

دومرتبه صبر، لحظاتی سکوت؛ نمی‌دانم حسرت است یا امید، به چشمانش دقیق‌تر نگاه می‌کنم؛ شفاف است، سیر است، پیرمرد هم به چشمانم نگاه می‌کند و ادامه می‌دهد:

به بچه‌ها می‌گم. می‌گم قدر این امکانات رو بدونید، خوب درس بخونید هیو رو بالا ببرید.

می‌گوید بچه‌ها

می‌شنوم جوانان ریشه در این خاک

می‌گوید امکانات

می‌شنوم لحظات

می‌گوید هیو

می‌شنوم ایران...

کربلایی تشکر می‌کند و می‌رود، می‌رود و من می‌مانم و موج، من می‌مانم و طوفان، موج شرم، طوفان شک.

فروشگاهاپلایدرسدانشگاه
حجره‌ی کافری مشوش و مشغول
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید