ساعت شش بعدازظهر است. آقای افتخاری معمولا این ساعت کتاب می خواند. ساعت ها غرق در کتاب می شود. همچنان در حال خواندن کتاب است. در همین حین که می خواند چشمش به جمله ای می خورد: جامعه قل می زند از نوجوان های بزرگسال.. با خودش فکر می کند من هم یک نوجوان بزرگسال هستم. پکی محکم به سیگارش می زند. سیگار و کتاب دو جزئ جدا نشدنی از زندگی اش هستند. کتاب را برای لحظه ای کنار می گذارد. گوشی موبایلش را چک می کند. در بالای صفحه پیامی از آقای رئیس ظاهر می شود. افتخاری! دوباره گند بالا آوردی. چرا برعکس اسمتی؟
«از فردا دیگه نیا.. شرکت من به آدم های متمرکز احتیاج داره. نه اونایی که توی هپروت سر میکنن.»
آقای افتخاری سری تکان می دهد. دوباره پکی محکم به سیگارش می زند. در گوگل سرچ می کند: چگونه نویسنده شویم؟ رویایی که سالها پیش در سر داشت ولی به طور جدی برایش اقدام نکرده بود. از حرف دیگران می ترسید.در مدرسه هم کلاسی داشت که درشت هیکل بود. او را به باد تمسخر می گرفت. او همیشه عادت داشت بچه ها را مسخره کند و از این راه اعتبار به دست آورد. آقای افتخاری از همان دوران مدرسه کشف کرده بود که علاقه خاصی به نوشتن دارد. یک روز زنگ تفریح بود که بقیه بچه ها در حیاط بازی می کردند. تنها آقای افتخاری بود که در کلاس می نشست و می نوشت. دل خوشی اش نوشتن بود. اکنون بعد از گذشت چند سال ، به اجبار در شرکت کوچکی کار می کرد که حالا عذرش را خواسته بودند. تنها چیزی که بعد از پیام رئیس به ذهنش رسید نوشتن بود. الان میتوانم با خیال راحت ساعت ها بنویسم بدون این که کسی مزاحم شود و خاطرم را آشفته کند. نوشتن را با تمام گوشت و پوست و تنم دوست دارم و حاضرم برایش تلاش کنم. در گوگل سرچ کرد و اسم شاهین بالا آمد. شاهین کلانتری...
مقاله ها را یکی یکی وارسی کرد و با مدرسه نویسندگی آشنا شد.
آقای افتخاری اکنون نویسنده به نامی است.
اسم او در کتاب فروشی ها و جلد کتاب های پرفروش به چشم می خورد.