
بعد از سرکار رفته بودم خونه مامانمینا.
وحید بنا به دلایلی نتونسته بود بیاد.
شب که رفتم خونه، سر شام یهو وحید گفت: دلم تنگ شد برات?، چند ساعتی که نبودی، جات خالی بود.
یهو مغزم موقعیت اضطراری اعلام کرد. انتظار این حجم از احساسات رو نداشت و به همه افراد درونش آماده باش داد برای جواب دادن.
اولی: بگو ممنونم متشکرم.
دومی: عجب نفهمی هستی تو، طرف یارش هست، دو سالِ قرنطینه با هم خونن، بگه ممنون، مگه غریبه هست؟
سومی: بگو منم دلم برات تنگ شده بود، عزیزم.
چهارمی که رفیق منطق بود گفت: دلش که تنگ نشده بود، چهار ساعت رفته بیرون.
پنجمی: بگو منم دوست دارم.
دوباره چهارمی: اون که نگفت دوست دارم، جوابش این نیست.
یهو ماچ از اون عقب خواب آلود اومد جلو و گفت: بوسش کن، مگه غیر از اینه که من جایی کاربرد دارم که دوست داشتن در کلام نمیگنجه؟
?
منطق هم دووم نیاورد و پرید چهارمی رو ماچ کرد.
دستور اجرا شد.