ویرگول
ورودثبت نام
مائده قرغشه
مائده قرغشه
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

زندگی ارزش زیستن دارد؟

وقتی از سرویس بهداشتی اومدم بیرون و با اون جماعت برخورد کردم :)
وقتی از سرویس بهداشتی اومدم بیرون و با اون جماعت برخورد کردم :)


یکی از دوستای قدیمیم رو در کافه ملاقات کردم. اینجوری تعریف میکرد:
یه جمعه ای ساعت هفت و ربع صبح در حالی که مغزش از ساعت شش صبح فرمان میداده که ٫مثانه پر می‌باشد لطفا در اسرع وقت نسبت به خالی نمودن آن اقدام نمایید٫ بیدار شده و لبه تخت نشسته و احساس کرده بدنش چقدر خسته هست و به استراحت بیشتری نیاز داره.
شبِ اون صبح با خانواده و گروهی از دوستاش دیر رسیده بودن ویلا و با اینکه اکثر افراد گروه آدم های سحر خیزی بودن اما سکوتی سراسر ویلا بزرگشون رو فرا گرفته بود.
پس تصمیم می‌گیره مثانه رو خالی کنه و یک ساعت بیشتر بخوابه.
می‌گفت عادتش در خوابیدن این بوده که همیشه با شورت و تاپ بخوابه و چون فکر می‌کرده همه خوابن تصمیم می‌گیره همون جوری بره سرویس بهداشتی، کنار اتاقش در طبقه دوم.
وقتی نشسته رو توالت فرنگی و کارشو کرد، چند دقیقه ای هم چرت زده و وقتی از اونجا اومده بیرون با صحنه ای مواجه شده که میگه زندگیم به قبل و بعد از اون تقسیم میشه.
به اینجای داستان که رسید موبایلش زنگ خورد و شروع به صحبت کرد و منم مشغول خوردن کیک شکلاتیم بودم و به این فکر می‌کردم کاش تو خونه و رو تختم بودم، بدنم احساس خستگی می کرد مثل خودِ قصه اش.
تلفنش که تمام شد گفتم: نمیشد جواب ندی؟ دوست داشتم ببینم ادامش چی میشه.
گفت: نمُردم که، میگم الان. نمی‌خوای دست از این تعیین تکلیف گیریت برای دیگران برداری؟
فکر کن پیام بازرگانی پخش شد.
به تعیین و تکلیف هایی که هر روز اجازه میدادم به خودم برای دیگران کنم فکر کردم و تنم داغ شد شاید از خجالت.

بعد از چند ثانیه دوباره شروع کرد.

باورت میشه وقتی از سرویس اومدم بیرون خانواده و دوستام رو دیدم با کیک تولد طرح مورد علاقم درختِ چنار؟
یهو بنگی صدای ترکیدن اومد و برگ های پاییزی زرد و قرمزی که از حیاط جمع کرده بودن رو ریختن رو سرم.
آهنگ تولدت مبارک پخش شد و همگی که حدودا بیست نفری می شدن شروع کردن مثل گروه سرود آهنگ تولدت مبارک رو‌ خوندن.
یهو فرهام با یه دوربین هندی کن قدیمی مثل این فیلم بردار حرفه ای ها اومد تو صورتم. مامانم گفت: به افتخار سی سال شدنت دختر قشنگم، لبخند بزن.
منو سفت فشرد در بغلش و چیلیک چیلک شروع کردن به عکس انداختن ازم.

هیچ آب دهانی نداشتم که قورت بدم. دهنم خشکِ خشک شده بود. راه گلوم بسته بود. انگار سال ها از اون لوله هیچی پایین نرفته بود، قلبم از شدت خوشحالی معکوس عمل می‌کرد و نمی‌فهمید چطور داره از رگ ها خون رو جا به جا می‌کنه، در مرکز توجه بودن دلهره بیش از اندازه ای وارد می کرد.
من برای دستشویی از اتاق بیرون اومده بودم نه جشن!

بعد یهو قاه قاه زد زیر خنده و گفت: باورت میشه؟ میتونی منو با یه تاپ زرد و یه شورتک رنگو رو رفته و موهای شونه نشده بدون ماسک مو که از شب قبل خشک نشده و وز کرده تصور کنی؟
با تعجب و ابروهایی که به بالاترین درجه ممکن بالا رفته بود گفتم: عجب حماقتی کردنا، نه؟ خیلی بی فکرن! این پیشنهاد مسخره مال کی بود؟
یهو دیدم خیلی خونسرد و با یه لبخند از سر شعف گفت: نه مایی، این حرفو نزن، من مثل تو فکر نمی کنم.
من توسط عده ای دوست داشته شده بودم، کیلومترها از تهران اومده بودن، پنج صبح بیدار شده بودن، همه کارهارو به سبک بدون زباله و پایدار انجام داده بودن، خودشون بهترین لباس هاشون رو پوشیده بودن، بوی عطر تک تکشون هنوز تو هوای پاییزمه.
این یعنی اونا تصمیم گرفته بودن و اراده کرده بودن، اون زمان رو به خاطر من در اون مکان حضور داشته باشند، حضور در لحظه به خاطر من، میفهمی؟ این کارشون به خاطر انسجام روابطمون بود، میخواستن بگن من و فکرام براشون مهم هستم، دوستم دارن، اون لحظه عین یه زندگی اصیل بود، پرشکوه و با اصالت.

اینجا داستان که رسید یه مکث کوتاهی کرد و دوباره ادامه داد:
حالم به شدت منقلب شده بود، من سی سال دنبال معنای زندگی می‌گشتم، میخواستم زندگی رو با تحصیل، کار،پول و ... معنا کنم، هر وقت که حس پوچی سرتاسر وجودمو می‌گرفت، هر وقت فکر می کردم در این دنیا تنهاترینم، تنها چیزی که آرومم می کرد و فکر می کردم جزو روزهایی میشه که واقعا زندگی کردم، خدمت به درختا، و محیط زیست بود، اونا حالمو خوب می کردن، یه عمر از نزدیک ترین هم نوع های خودم غافل شده بودم، و فکر میکردم کسی منو نمی‌فهمه، اما همین که می‌دیدم کیکم طرح درخته، و با اون همه مهمون همه چی پایدار هست، حتی از بادکنک و فشفشه و ... استفاده نکردن به خاطر اینکه اذیت نشم از تولید زباله، عین رویا و خوشبختی بود. تو منو میفهمی؟
و ادامه داد.
بغض گلمو در تنگنای بدی قرار داده بود اجازه خواستم برم تو اتاقم، فرصت میخواستم برای درک این غافلگیری بزرگ، نمی‌تونستم تو اتاق بمونم، لباس پوشیدم و تا جایی که پاهام توان داشت دویدم. تا دریا، یک کیلومتری راه بود.
هشتِ صبحِ ابری پاییزی لبِ دریا از خوشحالی جیغ زدم و گریه کردم.
من معنا داشتم، من تو این دنیا حضور داشتم، من موارد بیشماری دلیل برای زندگی داشتم، چِم شده بود چهار پنج سال اخیر؟

داستانش تمام شد، زندگی رو احساس کرده بود.
از حضورش در کافه و هم صحبتی باهاش خوشحال بودم.
حس و حال اون روز تولدش رو آرزو کردم.

بهم گفت: تو چند وقت پیش سی ساله شدی،هان؟ انقلابی درونت شکل نگرفت؟
مثلا تغییر خلقی؟ عادتی؟ چیزی؟
حرفاشو نمی‌فهمیدم، شاید به اندازه اون زندگی رو حس نکرده بودم. خندیدم و گفتم: نه بابا، چه انقلابی، چند تا عادت هام تغییر کرده اما نمیشه بهش گفت انقلاب.
گفت: مثلا چی، بگو دیگه.
گفتم: آخه آنقدر تغییرات تو بنیادی بود که خجالت میکشم بگم‌.
گفت: حالا بگو، دوست دارم بدونم، رفیقیما
گفتم: اُمممم، مثلا هلو رو با پوستش میخورم، حتی اگه پوست تنم دون دون بشه.
یا مثلا دیگه بدم نمیاد سالاد شیرازی خنک رو بریزم رو لوبیا پلو داغ، حتی اگه خیارا و گوجه ها داغ بشه.
دیگه مثل قدیما حس گرسنگی رو نمیتونم تحمل کنم و کلافه میشم، آدم های از درون احمق از بیرون پر طمطراق هم.
اصلا به قول یه بزرگی این روزها نسبت به همه چیز به شکل بسیار متعصبانه ای،بی تعصبم.
گفت: انقلاب منم از بی تعصبی شروع شد. فکر کنم نزدیکی.


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید