روزهای بی شماری قبل از دیروز
سمسار اومده بود دمه خونمون، تابستان بود. داشتیم وسایل انباری رو میفروختیم. بابا نبود. مامان به سمسار گفته بود فقط اون موتورهای کولر و پمپ های خراب و لوله های گاز و ... فروشیه، و خودش رفته بود تو خونه.
تو کوچه و روی سکو نشسته بودم با یه چنگال پلو خوری و یه پیش دستی هندوانه.
یه روسری سفید سرم بود با یه فُکُل ریز در قسمت جلویی سر و تیشرت صورتی با طرح میکی موسِ آستین کوتاه (مدرسه برام جشن تکلیف گرفته بود و تو اوجِ اعتقادات بودم، تازه متوجه داغی جهنم و انبوه درختان بهشتی شده بودم) و داشتم از آفتاب که بی منت میتابید لذت میبردم و به این فکر میکردم که اینجا مگه جهنم که آنقدر گرمه، و اونارو بِِر و بِر نگاه میکردم.
یه عالمه کتاب گوشه انباری بود یکی از سمسارها گفت: اونا فروشیه؟
من: بر و بر نگاشون کردم.
گفت مال کین اینا؟ گفتم بابام.
کتابارو یکی یکی دید و رو کرد به اون یکی و گفت: چپ ام هست عاشقان سوسیالیست، انسجام همگانی، سهمی برابر در سود همگانی برای تمامی قشرهای جامعه.
اون یکی گفت نه بابا راست هست، این کتابارو ببین.
من که نمیفهمیدم در مورد چه چیزی حرف میزنند، فقط دلم میخواست چنگال رو فرو کنم تو چشم سمسار اولیه چون به بابام گفته بود چپول.(چون احمق بودم و فکر میکردم انحراف چشم یعنی امتیاز منفی)
با حرص گفتم بابای من چشاش چپ نیست.
سمسار گفت: چپول رو نمیگم که، چپ رو میگم، هندونتو بخور.
من که معنای حرفاشونو نفهمیده بودم سلاحمو با حرص کوبیدم تو هندوانه و در سکوت به چنگال فرو کردن تو چشم سمسار و واژه چپ فکر کردم.
امروز که بزرگتر شدم، بازم به راست و چپ فکر میکنم از دریچه کتاباش بازم فکر میکنم به بابام به دنیاش به سکوتش به آرزوهاش میبینم چقدر این بابا هیجان انگیز بود، چقدر دنبال فهمیدن بود، توسال هشتاد زمین فروخت تا کامپیوتر بخره، بعدش بعدِ سرکار یه کارت اینترنت میخرید که از دنیای بی پایان داده ها لذت ببره. ساعت ها تلفنمون اِشغال بود و عمه و دایی زنگ میزدن که چرا اِشغالید؟
بابا تو اینترنت در حال سر و کله زدن با خودش و مغزش بود.
بابا در راه برگشت از سرکار همیشه به غیر از میوه یه چیزی دستش بود فرهنگ لغت کامپیوتر و اینترنت، سی دی کنسرت یانی، نوار کاست فرهاد، و در محرم نوار کاست کویتی پور، هر روز روزنامه های مختلف از همشهری بگیر تا جام جم و ... کافی بود یکی ازش بپرسه چطوری لوله کشی آب کنم، تا فرداش با کلی کتاب و منابع بیاد خونه تا بخونه و بخونه و بخونه. یه جوری بلند بلند با فرهاد تو ماشینش میخوند این غریبه کیه از من چی میخواد؟ که بعدش تا ساعت ها یه حفره تو خالی در مغزم باز میشد که غریبه ای که بابا میگه کیه؟
کلی عکس از بچگیم دارم با دوربین Canon. بابام به عکاسی عشق میورزید در موردش میخواند و عکس میگرفت.
پرتره میگرفت ازم وقتی پرتره مد نبود :)
واسش قلب آبی بذارم؟ می گذارید؟ ? چون روحش به اندازه آسمان ها بزرگ بود، واسه همین نتونست تو کالبد زمینی دوام بیاره. رنج نبودت سروسامان داد مغز نابالغم رو.?