قلبم جوری به تپش افتاده که احساس میکنم هر لحظه تصمیم میگیره بدنم و ترک کنه و به جای دوری بره . مثل یه ربات از روی تخت بلند میشم قلبم ادامه میده تاپ تاپ ...... مستقیم به سمت آشپزخونه میرم و برای اولین بار توی کل روز ،هیچ چیزی در ذهنم نیست به جز تمیز کردن . خالم تعریف میکرد که مادربزرگم وقتی عصبی یا ناراحت میشد شروع میکرد به تمیز کردن ،وقتی برام تعریف میکرد فهمیدم این ویژگی مادربزرگم به مادرمم هم رسیده.تمام لحظه های رو به یاد اوردم که مادرم جارو میزد، تکه میکشید ،ظرف میشست و خونه رو مرتب میکرد .اون روز سعی کردم چشم هاشو در اون لحظه ها به یاد بیارم و فهمیدم اون چشم ها نارحت خسته و درمونده بودند .
و الان من با چشم های پر از احساس توی آشپزخونه هستم و میدونم این ژن تمیز کن فکر نکن در من هم وجود داره .
پ.ن
متن ها کوتاهن ولی گاهی اوقات فکر میکنم کش دادن بی دلیل وقتی حرفی برای زدن نداشته باشی ،نابود کردن زمانه