وقتی پیر میشی به همه چیز متفاوت نگاه میکنی . مثل اینکه بعضی اوقات ریختن برگ درخت ها منو میترسونه .افتادن یه برگ پایان زندگی رو برام یاداوری میکنی و باعث میشه به لحظه های پایانی زندگیم فکر کنم .با این حال خودم رو گمراه میکنم و دوباره به برگ های سبز روی درخت نگاه میکنم .
روز ها برام تکراری میگذره میام در مغازه میشینم .اگه جنس جدید اومده باشه اول سراغ اونها میرم و یه جا براشون پیدا میکنم و اگه جنسی نباشه بعد از یه گردگیری سریع، صندلیم رو میبرم دم در و میشینم و به زندگی بقیه نگاه میکنم .این کوچه خونه زیاد داره اما شلوغ نیست .ادم های بی سر و صدای اینجا زندگی میکنند .بعضی هاشون رو خیلی وقته میشناسم .از سال اولی که با حاج خانم اومدیم اینجا با اونها آشنا شدیم مثل صاحب مغازه بغلی ،احمد اقا .احمد اقا دوست قدیمی من یه بقالی داره .اکثر اوقات مشتری داره و برعکس من وقت کمتری برای نشستن و تحلیل کردن زندگی بقیه داره اما گاهی وقت خالی پیدا میکنه و میاد کنار من میشنینه .براش چایی میارم و اون شروع میکنه به تعریف از زندگی ادم های که میشناخته ادم های با داستان های جالب و عجیب .گاهی خنده دار و گاهی اونقدر غمگین که هر دوی ما رو به سمت سکوت میبره .دیروز برام از داستان زنی گفت که اون روز توی مغازه دیده بوده .زندگی که سال هاست دنبال بچش میگرده.سال هاست که یه قسمت از وجودش گم شده .سال هاست که چشم به دره و توی کوچه ها میگرده .با خودم فکر کردم یعنی اون بچه هم به مادرش فکر میکنه .یعنی اون هم دنبال مادرش میگرده .نکنه فکر کنه مادرش اون رو فراموش کرده .نکنه فکر کنع هیچ کسی دوستش نداشته .تمامی این فکر ها به سرم حمله کرده بود و داشت اشک منه پیرمرد رو در می اورد که یه مرد جوان همراه با همسرش جلوی در مغازه ایستادن مردجوان و همسرش سلام کردند و وارد مغازه شدند .بلند شدم و همراهیشون کردم .به ظرف ها و لیوان ها با ذوق نگاه میکردند و به آرامی اون ها رو سر جاشون میگذاشتند .وقتی پشت میز نشستم مرد جوان جلو اومد و گفت :"ببخشید شما رو خیلی ها به ما معرفی کردند ،ما دنبال یه در قندون میگردیم." بعد همسرش قندون رو از توی کیف بیرون آورد .جوری که قندون رو توی دست هاش نگه داشته بود مشخص بود اهمیت زیادی برای اونها داشت .با اینکه علاقه زیادی داشتم علت این اهمیت رو بدون اما چیزی نپرسیدم نگاهی کردم و گفتم :"در جدا نمیفروشیم ولی اگه هفته دیگه که جنس میاد یه سر بزنید ممکنه جنس شکسته وجود داشته باشه که بتونم در اون رو به شما بدم، ولی فعلا چیزی ندارم" .مرد جوان تشکر کرد و بعد مغازه رو ترک کرد .
بعد از اینکا از در خارج شدن به فکر فرو رفتم .چقدر زندگی میتونه عجیب باشه.ممکنه این دوتا جون هیچ وقت برنگردن .ممکنه برگردن ولی من اینجا نباشم .زندگی میتونه بی رحم و کوتاه باشه .نمیدونم آیا اونها هم به این موضوع فکر میکنند .ایا جون ها هم میترسند از اینکه شابد وقت کافی نداشته باشند یا این فقط مخصوص ادم های هست که خیلی ساله زندگی کردند .
پ.ن )از نوشته راضی نیستم 😂کوتاهه و نمیدونم چجوری میتونم بهترش کنم ولی خداحافظ کمال گرایی،اصلا امروز میخوام بد بنویسم .