یه زمانی چندتا ماهی خریدم .ماهی های رنگارنگ و کوچولو ،اندازه هاشون اونقدر کوچولو بود که ۵تا از اونها توی یه تنگ کوچیک جا میشدن .
درواقع اون شبی که اینا رو خریدم ،شبی بود که برای دوستم کادوی تولد ماهی خریدم .از خرید کادو های تولد خاص خیلی خوشم می اومد و هنوزم خوشم میاد .شاید یکی از دلایلی که علاقه ام با خرید کادو کم شده همین باشا ،اونقدر توی خرید کار رو سخت میکنم که اخر یا تصمیم میگیرم چیزی نگیرم یا خرید رو به بقیه واگذار میکنم .بگذریم موضوع امروزم خرید کادوی تولد نیست ،میخواهم درمورد ماهی سیاهم حرف بزنم .دسته مایتابه. دقیق یادم نیست که ایا اسم خاصی براش انتخاب کردا بودم یا نه اما خوب به یاد دارم که دسته مایتابه صداش میزدم .چون دقیقا شبیه دسته ی مایتابه بود .شایدم خود مایتابه .سیاه بود و دم کشیده داشت ،کلا قیافش خاص بود .اونو و دوست هاش رو اوردم خونه و توی تنگ گذاشتم .چندتا از دوستاش صبح رسیدن مردن .بعد چندتا دیگه از دوست هاش به مرور زمان توی دوماه وسائلشون رو جمع کردن و به دیار باقی شتافتند .حقیقتا برام سواله که ایا ماهی ها هم بهشت یا جهنم دارند ؟بعد از مرگشون چه اتفاقی واسشون می افتد ؟ باز هم بگذریم نمیخوام درمورد مرگ و زندگی حرف بزنم .
خلاصه که بعد از دوماه من موندم و ماهی سیاه دسته مایتابه شکلم .تولد دوستم دی ماه بود پس جوری کا ماهی زنده موند تونستیم به جای ماهی عید ازش استفاده کنیم .البته یکمغیر معقوله که از ماهی سیاه برای سفره هفت سین استفاده کنیم، همین الان خیلی ها حتی با خود حضور ماهی هم مخالف هستند ،چه برسه به سیاه .سیاه توی فرهنگ ما اصلا رنگ خوبی نیست .سیاه برای عزادری ها و مراسم های ختم ،غم ، غصه و افسرگی استفاده میشه .حتی چیز های ترسناک همه سیاه هستند. در تصور ما اعزائل یه لباس سیاه بلند پوشیده و با تیم سیاه پوش و فضای حتی سیاه به دنبال ما میان تا برای سفر اون دنیا همراهمون باشند .به زبان ساده ،جونمون رو بگیرند.همه چیز های بد سیاهه و همه ی چیز های خوب سفید .خدا حتی یک تصویر سفید در پس مغر ما داره ،کجا بودم ؟کلا موضوع رو گمکردم .اها،ماهی من سیاه بود .اول ازش خوشمنمی اومد .اصلا ازش خوشمنمی اومد،ماهی سیاهِ زشت .کمکم اما دسته مایتابه یه جور های توی دلم جا باز کرد .نمیتونم بگم دوستش داشتم ،بیشتر انگار بهش عادت کرده بودم ،اما چیزی که جالبه این موضوع هست که منتظر بودم بمیره .البته نهمنتظره منتظر ،ولی بعضی روز ها می اومدم ،نگاهش میکردم و بعد میگفتم عه تو هنوز زنده ای ؟ صبح ها به دسته مایتابه غذا میدادم و میگفتم عه هنوز زنده است .بعد از گذشت دوسال، نمردنِ دسته مایتابه برای من تبدیل به یه چیز عجیب شده بود اما در کنار این شاید میشه گفت بالاخره دوستش داشتم .دسته مایتابه چیز های جدید یاد گرفته بود .میپرید ،سنگ پرت میکرد و خودنمایی میکرد .
با این حال یه روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم که نیست .تازگی ها دسته مایتابه یاد گرفته بود فرار کنه .از تنگ بیرون میپرید و باید حواسمون میبود که لهش نکنیم. روی زمین رو نگاه کردم اما نتونستم پیداش کنم .مامانم رسید و گفت دنبال چی میگردی .گفتم مایتابه نیست .مامان مکسی کرد ،نفسی کشید و تمام تلاشش رو کرد که جوری که کمترین شوک رو داشته باشه خبر رو به من برسونه .
"اهاا .میدونی چیه ..امروز صبح مرد ."
دست از جستن برداشتم .یه لحظه فکر کردم و بعد گفتم
"عه بالاخره "
بالاخره مرد . حسی نداشتم .حداقل میدونم ناراحت نبودم ،توی شوک بودم شاید اما ته دلم انگار میدونست ناراحتی فایده نداره ،میدونستم که بالاخره میمره.
بعد ها فکر میکردم شاید من احساس ندارم ،اما چند سال بعد وقتی خروسم مرد و نیم ساعت گریه میکردم متوجه شدم که احساس دارم اما پس تفاوت بین خروس و ماهی دسته مایتابه چی بود ؟