امسال بالاخره این شانس رو داشتم تا به نمایشگاه کتاب برسم .توی خونه ما همیشه کتاب خوندن یه رسم بود . شاید یکی از ویژگی های هم اتاقی بودن با خواهرم این بود که شب ها برام کتاب میخوند .از کتاب های که برام خوند تقریبا اسم هیچ کدوم یادم نیست به جز پی پی جوراب بلنده .به وضوح به یاد دارم که وقتی شروع میکرد برام کتاب خوندن کاملا توی داستان غرق میشدم و با جوراب بلند داستان به ماجراجویی می رفتم .
از همون بچگی همیشه دلم میخواست برم به نمایشگاه کتاب .تصور دیدن اون همه کتاب برای من مثل رویا بود. البته نمی دونم شاید رویای خواهرم بود به منم رسیده بود .مهری همیشه خیلی بیشتر از من کتاب میخرید و کتاب میخوند .همیشه توی اشپزخونه داشت یه داستان تعریف میکرد .از داستان بلندی های بادگیر بگیر تا داستان ها و پر حرفی های انه .به هر حال علاقش به منم رسید و به خودم که اومدم دیدم همیشه یه کتاب کنارم هست .
امسال وقتی بالاخره این شانس نصیب من شد برم نمایشگاه ذوق زده تر از من کسی پیدا نمیشد .وقتی به نمایشگاه رسیدیم دلم میخواست از خوشحالی جیغ بزنم هوا ابری و خنک بود و وقتی وارد یکی از سالن ها شدیم دیدم بله اینجا واقعا بزرگه .اصلا نمیدونستم چجوریه .و چجوری میتونم انتشارات های موردعلاقم پیدا کنم اما در نهایت بعد از یکم سردرگمی یه انتشارات اشنا دیدم .انتشارات آموت
اولین کتابی که از انتشارات آموت خونده بودم اونقدر رو از توی یه پیج اینستاگرامی توی یه پست به عنوان کتابی که باعث میشه حسابی بخندی پیدا کرده بودم و واقعا حسابی خندیده بودم .اسم کتاب دختری که پادشاه سوئد رو نجات داد بود .
وقتی به غرفه اون ها رسیدم شروع کردم دنبال کتاب های اشنا گشتن و در بین نگاه کردن هام گوش هام تیز شده بود برای صحبت های اقای که اونجا بود داشت به دوتا خانوم کتاب معرفی میکرد به خودم که اومدم دیدم کتاب های که خودم انتخاب مرده بودم رو گذاشتم کنار و هرچی معرفی شده بود رو برداشته بودم و اونجا بود که کتاب خدمتکار و پرفسور وارد خونه و زندگی من شد . مسئولی که اونجا بود داشت کتاب رو معرفی میکرد انقدر از این کتاب و نویسنده کتاب تعریف که حقیقتا دلم نیومد بزارمش زمین .
اول از کتاب می ترسیدم و نمیدونم چرا .یه جوری نگاه کردن بهش باعث میشد یکی توی سرم بگه به نظر یه کتابه ترسناکه شاید پرفسور جن باشه کتاب رو نخون . ولی در نهایت بیخال حرف مغزم شدم و کتاب رو برداشتم و چقدر با تصور من متفاوت بود .
داستان اونقدر ملایم بود که انگار توی یه بعد از ظهر قشنگ وقتی باد ملایمی صورتت رو نوازش میکنه نشستی و با مادربزرگت چایی میخوری و اون داستان زندگیش رو برات تعریف میکنه .داستان وقتی که در خونه یه پرفسور کار میکرده و پرفسوری که حافظه هشتاد دقیقه ی داشته ولی به شدت مهربون و دوست داشتنی بوده.
باید بگم زیباترین بخش کتاب برای من اونجای بود که پرفسور فقط با پرسیدن چیز کوچکی مثل شماره تلفن یا تاریخ تولد یا سایز کفش و تبدیل اون ها به عدد های خاص و پر ارزش باعث میشد خدمتکار در کل روز حس خوبی داشته باشه .
لینک خرید کتاب
پ.ن )جدیدا دوباره سخت دارم می نویسم .این حس که بد می نویسم اومده سراغم و برای همین هرچی شد نوشتم