مائده جون
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

چی میشد اگه ..

بیاید یه خاطره عجیب براتون تعریف کنم .گاهی اوقات که از خستگی توی زمین فرو میرم جوری که انگار دیگه دنیای اطرافی وجود نداره ،این خاطره به یادم میاد .نمیدونم چرا مغز ما وقتی فرصتی برای استراحت پیدا میکنه ،بیشتر از خودش کار میکشه و با به یاد اوردن چیز های دردناک یا حداقل خاطره های غمناک به خودش و ما سختی میده .اگه میتونستم رو در رو با مغز عزیزم حرف بزنم مطمئن بودم که بهش میگفتم ،

"ببین عزیز من فقط خاموش شو و به چیزی فکر نکن ،امروز به اندازه کافی روز سختی بوده ."

خب برگردیم سر داستان عجیبی که میخوام براتون تعریف کنم .هشت سال پیش بود ،این موضوع که هشت سال از اون ماجرا گذشته خودش برای من عجیبه .هر بار به یادم میاد ،انگار دقیقا همین دیروز بوده و وقتی به خودم میام و می بینم دیروز ۲۰سالم نبوده و هشت سال از اون روز میگذره احساس عجیبی به سراغم میاد .شاید باید بگم تعجب اما تعجب نیست ،چیزی بیشتر شبیه ترسه .هشت سال پیش همراه با دوستم مریم روی نیمکت یه پارک نشسته بودیم که یک اقای نسبتا قد بلند با قیافه ای نسبتا خوب و تیپی نسبتا عالی رو به روی ما سبز شد .الیته سبز نشد ،اون روز با مریم توی شهر گشت میزدیم .رفتیم کافه و بعد تصمیم گرفتیم قدم زنان به سمت پارکی بریم که خیلی دوستش داشت .بعد از چند دقیقه راه رفتن متوجه شدیم که مرد پشت سر ما به راه افتاده و قدم میزنه .اولش عجیب نبود.اینکه ادما مسیر های شبیه به هم داشته باشند اصلا عجیب نیست .کم کم وقتی به پارک رسیدیم ،یکم ترسناک شد ولی بازم خیلی دور از منطق نبود که یه ادم از کافه بیاد و دلش بخواد توی هوای عالی پارک بشینه و رقص درخت ها رو نگاه کنه .به هرحال وقتی داشتیم از صحبت های بی هدف لذت میبردیم ،مرد جلوی ما ظاهر شد .

"سلام خانم محترم میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟"

مرد رو به من گفت ولی من سرم رو تکون ندادم و هنوز به مریم نگاه میکردم .

"اقای محترم لطفا مزاحم نشید"

مریم خیلی جدی و خیلی سرد اینو گفت و دوباره به من نگاه کرد .شروع کردیم به ادامه حرف هامون .البته هر دو ترسیده بودیم و نمیدونستیم دقیقا داریم چی میگیم. مرد اما بیخیال بشو نبود .

"به خدا من ادم بدی نیستم فقط چند لحظه میخوام با این خانم صحبت کنم "

برگشتم و نگاهش کردم .بعد گفتم

"خب بفرمایید "

"میشه تنها..."

مریم چشم هاش دوتا شده بود اما نمیدونم چه حسی بود، انگار کسی توی گوشم میگفت برو ببین چی میگه ،اگه نفهمی چی میگه تا ابد توی دلت میمونه .بلند شدم و چند قدم جلو رفتم .کنار یه درخت توت بلند ایستادم .

"بفرماید"

مرد عجیبی بود اما باور کنید چیزی که گفت حتی عجیب تر هم بود .وقتی برای مریم تعریف کردم تا روز ها میخندید .هر روز که منو میدید بلند بلند میگفت "شانس بقیه رو ببین ،شانس دوست های ما رو هم ببین".

"خانم محترم میدونم چیزی که قراره بگم خیلی عجیبه اما باور کنید قصد آزار و اذیت ندارم ...فقط شما خیلی شبیه به .."

دیگه داشتم از احساس معذب بودن جون میدادم ،اعصابم کم کم داشت رنگ قرمز به خودش میگرفت .بلند و مقداری عصبی گفتم:

"شبیه به کی "

"مادرم"

حالا خشکم زده بود .ذهنم کاملا خالی شده بود .حق داشت چیزی که گفت واقعا عجیب بود .کم کم کلمات توی سرم شکل میگرفتن ،انواع حرف های ناپسند .اما تا کلمات جوری شکل میگرفتند که ارائه بشن ادامه داد .

"یه دو سالی میشه که فوت شده ،وقتی دم کافه شما رو دیدم دیگه نفهمیدم دارم چیکار میکنم .حقیقتا همین الانم نمیدونم دارم چیکار میکنم .من ادمی نیستم که دنبال دختر مردم راه بیوفته ."

سکوت کرد .سرش رو برد بالا ،بعد چرخید و بعد توی چشم هام نگاه کرد .البته به این دلیل متوجه شدم که من هم توی چشم هاش نگاه میکردم .میگن چشم ها دریچه روح ادم ها هستند . توی چشم هاش دنبال این بودم که ببینم توی روحش چی میگذره .دنبال این بودم که ببینم واقعا دردی اونجا هست یا فقط منو به بازی گرفته .ولی درد بود .حالا چشم هاش شروع به خیس شدن کرده بودند ،ادامه داد .

"اخرین باری که دیدمش بهش نگفتم چقد دوستش دارم اخرین بار فقط براش سر تکون دادم ."

زد توی پیشونی خودش و حالا اشک هاش جاری میشدن .محکم پلک هاش رو بهم زد و‌درست مثل یه بچه اشک هاش رو پاک کرد .درست مثل یه بچه که توی بازار گم‌شده باشه .

"عجیب نیست ؟ما همه میدونیم اولین بار ها کی رخ میدن اما هیچ وقت از اخرین بار ها خبر نداریم .اگه‌میدونستم اون روز، اخرین روزی هست که میتونم ببینمش ،محکم‌تر بغلش میکردم ،نمیدونم شاید اصلا ولش نمیکردم ،شاید تا اخرین لحظه کنارش میموندم ."

حالا اعصابانیت من کاملا محو شده بود ،به جای اعصابانیت، غم توی دلم خونه کرده بود .غمگین نگاهش میکردم .پیشونیش رو گرفته بود و سرش رو به پایین بود .این قسمت از داستان همیشه باعث میشه مریم بزنه زیر خنده .چیز خنده داری نیست اما مریم معتقده که "اون خل بود ولی تو خل تر بودی زهرا"

"منم دلم برات تنگ شده"

مرد حالا با تعجب به من‌نگاه کرد .

"اگه مادرتون میتونست باهاتون حرف بزنه همینو میگفت نه؟ منم دلم میخواد پسرم رو دوباره بغل کنم .منم اگا میدونستم اخرین باره محکم‌ میگرفتمت تا از پیشت نرم ،اما چه میشه کرد پسرم .کی تو این زندگی مونده که من قرار باشه بمونم .همه باید بریم .همه با یه غم بزرگ اینجا رو ترک میکنیم .نوبت به نوبت . مطمئنم اگه مادرتون اینجا بود اینا رو میگفت"

مرد دیگه چیزی نگفت .گریه میکرد .درست مثل یه بچه .درست مثل یه بچه که بهش درمورد حقیقت ریختن بستنی گفته باشند .گریه میکرد و گریه میکرد .حالا سری تکون داد و رفت .


پ.ن

بخش از داستان برگرفته از یک اتفاق واقعی هست ولی بخش اصلی داستان کاملا خیالیه

برای رهایی از فکر کردن ، می نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید