مهدی افراشته: میدانم که دیگر «ریو فردیناند» و «پُل اسکولز» در منچستریونایتد و «جان تِری» و «فرانک لمپارد» در چلسی نیستند، اما اعتراف میکنم که این تصاویرِ آخرین آلبوم عکسی است که در ذهنم از فوتبال اروپا جمع کردهام. در بازیهای اخیر یورو 2020 میخواستم آلبومم را با قابهای جدید بهروز کنم ولی دیگر دل و دماغش نبود. حتی از یازده ستارۀ آلمانِمحبوبم به سختی دو نفر را شناختم. فراموشی نگرفتهام، فوتبال دیگر رنگ و بوی گذشته را برایم ندارد.
آخرین باری که یک فوتبال اروپایی را کامل تماشا کردم را دقیق یادم نیست. البته میتوانم آن «آخرین بار» را با جزئیات توصیف کنم: «مزدک» ایران بود و حداقل هفتهای یک گزارش اروپایی یا داخلی داشت. «عادل» هم نود را اجرا میکرد، هم فوتبال 120 را پیش میبُرد و هم آمادۀ ساخت ویژهبرنامۀ جام جهانی 2018 میشد. کارشناسان فوتبال تَه نکشیده بودند؛ هر شب یا «مرتضی محصص» متخصص را میدیدم که ترکیب تیمها را بررسی میکرد، «حمید حاجرضایی» با شخصیت را نظارهگر بودم که از فرهنگ فوتبال میگفت و یا به صحبتهای فنی «مجید صالح» گوش میکردم. در این میان «حمیدرضا صدر» را - حداقل از نظر من - برای کارشناسی دعوت نمیکردند. او میآمد تا از زاویۀ دید «پسری روی سکوها» مسابقۀ پیشِ رو را روایت کند.
«صدر» با آن صورت گرد و کت همرنگ مو و ریشش معلم من بود. معلمی که هیچگاه از نزدیک برخوردی با هم نداشتیم. تسلط، عشق به کار، اهمیت به تقویم و رویدادها را از او آموختم. شروع صحبتهایش نه با «سلام عرض میکنم خدمت شما بینندگان عزیز» بود و نه با تسلیت و تبریکهای بیفایده؛ صدر فقط از فوتبال میگفت. وقتی از «اولدترافورد»، «فرگوسن» و «لیورپول» حرف میزد برق چشمانش در جعبۀ جادویی ماندگار میشد. عشق به فوتبال از حرکات دستها و زبان بدنش جاری بود. اسم هر تیم، بازیکن یا مسابقهای او را به خاطرهای در گذشته میبُرد. فوتبال را همچون فیلم سکانس به سکانس در ذهن ثبت میکرد. به معنای واقعی کلمه از تماشای فوتبال لذت میبرد.
اوایل که «صدر» را شناختم گمان میکردم که او فقط و فقط مستطیل سبز را دنبال میکند، اما در دورانی که مخاطب پروپا قرصِ «همشهری جوان» بودم، تصاویری از منزل «حمیدرضا صدر» را در این هفتهنامه دیدم. زندگیاش با فیلم، کتاب و فوتبال محاصره شده بود. حالا با چهرۀ جدیدی از دکتر آشنا شده بودم. با خواندن آن گفتگو بود که فهمیدم «صدر» فقط فوتبال نمیبیند، بلکه هم مخاطب و منتقد حرفهای سینماست و هم قلم شیوایی دارد.
«صدر» با علایقش زنده بود. به مرگ زیاد فکر میکرد. احتمالا به همینخاطر بود که لحظه لحظه زندگی را یا میخواند، یا مینوشت و یا میدید. از طرفی انگار با همۀ وجود، حرف سهراب را که میگوید «ریههای لذت پر اکسیژن مرگ است» را درک کرده بود. او امروز، بیستوپنجم تیرماه 1400، «نیمکت داغِ» زندگی را تاب نیاورد. طی هفتههای اخیر بارها برایش پیغام فرستادند که «یه چیزی بگو» اما بیفایده بود. سرطان با «پیراهنهای همیشه»اش آمده بود تا این بار جانِ «پسری روی سکوها» را بگیرد. بیمعرفتی است اگر برای نسل آینده نگوییم که «روزی روزگاری فوتبال» با «حمیدرضا صدر» تماشایی بود.
اعتراف میکنم تا به حال چیزی از دکتر نخواندهام. تألیفات و ترجمههایش را گذاشته بودم تا سر فرصت مناسبی ورق بزنم. حتی الآن هم فرصت را مناسب نمیدانم. نمیخواهم به مردهپرستی متهم شوم. منتظرم تا روزی که کم کم همچون بقیۀ رفتگان به فراموشی سپرده شد، غبار فراموشی را از روی کتابهایش کنار بزنم و شروع به خواندنشان کنم. اگر هم عمر کفاف نداد، در آن دنیا در پیاش میگردم و پامنبری روایتهایش از یونایتد و آرسنال میشوم.