امروز غمگین بودم. دوباره. همین دیروز بود که همینجا نوشتم: ″برای چیزی ناراحت نیستم و نه ناامید و نه حتی خسته.″ ولی امروز میخوام دست از این انکار بردارم. راستش من هم ناراحتم و هم خسته و شاید هم کمی نا...
میدونی، امروز حس کردم مشکل از منه. با اینکه تا قبل از اون پذیرفته بودمش. با خودم گفته بودم اشکال نداره اگه بلد نیستم حرف بزنم، و بلد نیستم مثل بقیه ارتباط برقرار کنم. آروم آروم پیش میرم، آروم آروم یاد میگیرم. اما حقیقتش اینه که از این بابت کلافه شدم و شاید هم کمی نا...
ناامید؟ از اینکه به همین سادگی این کلمه رو بگم خجالت میکشم. ولی حقیقت اینه که نباید انکارش کنم. من به همین سادگی ناامید شدم و به همین سادگی دوباره برای خودم امید میسازم.
این عکس، اولین پولیه که از فروختن اولین گردنبندم به دست آووردم. این عکسو گرفتم به نشانهی ساخته شدن امید. به نشانهی اینکه نیاز نیست همیشه کامل و بی عیب بود، حتی اگه واقعا تو کار حرف زدن و فروشندگی افتضاح باشم. به نشانهی به رسمیت شناختن این کلافگی بیموقع و این ناامیدی کوچیک.
این عکسو میذارمش اینجا. به یادگار.