ضربه...
ضربه...
ضربه...
چشم شاگرد به دست استاد دوخته شده بود. ضربه، ضربه و ضربه...
پتک فولادین بالا می رفت و بر آهن گداخته کوفته می شد.
شاگرد جلو آمد.
عرق پیشانی اش را پاک کرد و از استاد پرسید: جرمش چیست که این گونه بر آن می کوبی؟
استاد درنگی کرد.
به آهن سرخ که در حال سرد شدن بود نگاه کرد.
به آرامی پاسخ داد: جرمی ندارد. اما تا نسوزد، کوفته نشود، ضربه نخورد و یخ نکند محکم نمی شود.
و آن وقت است که می درخشد و قطع می کند هر آنچه که نسوخته و ضربه نخورده!