mahan villa
mahan villa
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

در غمتان سوگواریم

آهای سوداگر لحظه ها .........
شبانه چشمانت را پچ پچ می کنم
یک دقیقه مانده به اذان انتظار کلافه می شوم
سراغت را از باد می گیرم وسلامت را از رنگین کمان حسرت
چه آهسته ، آهسته گام می زنی روی ثانیه های من...
و باد چه مهربان است با شیطنت پلک ...


دلم گرفته هوای بهانه میگیرم
سکوت میکنم و راه خانه میگیرم
همان که بود مرا راهوار این دنیا
گرفت از بر من آه و ناله میگیرم
شکوه عشق و تمنا ز من بدور نمود
دوباره مرگ غزل ر ...





از داغ تو پشتِ سرو و شمشاد شکست
در حنجره ها غرورِ فریاد شکست
با زلزله ی غمت،چراغ دل ما
از بام بلند سینه افتاد ، شکست

از حنجره ات شرار غم می ریزد
آتش به دل سپیده دم می ریزد
زخمی که به فاعلن فعولن زده ای
ذهن کلمات را بهم می ر ...


روز مرگم نفسی وعده دیدار بده

وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر


مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم

طایر قدسم و از دام جهان برخیزم

به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی

از سر خواجگی کون و مکان برخیزم

یا رب از ابر هدایت برسان بارانی

پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم

بر سر تربت من با می و مطرب بنشین

تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم

خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات

کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم

گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش

تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم

روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده

تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم


حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم

خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست

روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم

دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس

که در سراچه ترکیب تخته بند تنم

اگر ز خون دلم بوی شوق می‌آید

عجب مدار که همدرد نافه ختنم

طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع

که سوزهاست نهانی درون پیرهنم

بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار

که با وجود تو کس نشنود ز من که منم


فاتحه‌ای چو آمدی بر سر خسته‌ای بخوان

لب بگشا که می‌دهد لعل لبت به مرده جان

آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و می‌رود

گو نفسی که روح را می‌کنم از پی اش روان

ای که طبیب خسته‌ای روی زبان من ببین

کاین دم و دود سینه‌ام بار دل است بر زبان

گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت

همچو تبم نمی‌رود آتش مهر از استخوان

حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن

چشمم از آن دو چشم تو خسته شده‌ست و ناتوان

بازنشان حرارتم ز آب دو دیده و ببین

نبض مرا که می‌دهد هیچ ز زندگی نشان

آن که مدام شیشه‌ام از پی عیش داده است

شیشه‌ام از چه می‌برد پیش طبیب هر زمان

حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم

ترک طبیب کن بیا نسخه شربتم بخوان


شعر شهریار

به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم

به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم

چو مردم از تن و جان وارهاندم از زندان

به عشق زنده شوم جاودان به جان مانم

به مرگ زنده شدن هم حکایتی است عجیب

اگر غلط نکنم خود به جاودان مانم

در آشیانه‌ی طوبا نماندم از سرناز

نه خاکیم که به زندان خاک‌دان مانم

ز جویبار محبت چشیدم آب حیات

که چون همیشه بهار ایمن از خزان مانم

چه سال‌ها که خزیدم به کنج تنهایی

که گنج باشم و بی‌نام و بی‌نشان مانم

دریچه‌های شبستان به مهر و مه بستم

بدان امید که از چشم بد نهان مانم

به امن خلوت من تاخت شهرت و نگذاشت

که از رفیق زیانکار در امان مانم

به شمع صبحدم شهریار و قرآنش

کزین ترانه به مرغان صبح‌خوان مانم

ویلا شمالساخت ویلا شمالجهان
ماهان ویلا زمین باغ شمال
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید