ماهان موسوی
ماهان موسوی
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

وقتی آیرون من ازکی خرید

پشت در دفتر نشسته بود. پاهایش را تکان می‌داد و آدامسش را با شدت بیشتری می‌جوید. از کیلومترها اونورتر می‌شد فهمید که استرس دارد. آخه چه کسی توی این موقعیت استرس ندارد.

درسته که سارا جز بهترین بازاریاب‌های ازکی بود ولی کاری را که می‌خواست انجام بدهد حتی کسی به مخیله‌ش هم نمی‌رسید.

کاری پر ریسک ولی پر سود. می‌توانی با آن بار خود را ببندی یا می‌توانی آنقدر ضرر کنی که هیچ کسی نتواند نجاتت دهد.

سارا اهل ریسک بود؛ البته حضورش در اینجا به خودی خود نشان‌دهنده‌ی میزان ریسک‌پذیریش بود. شاید بتوانیم بگوییم که نشان احمق بودنش هم بود. آخه هر عقل سلیمی می‌گوید که این کار نادانی محض است.

«خانم کلارا می‌تونید برید داخل.»

نمی‌دانیم که خانم سارا فیورا کلارا، به خاطر اینکه از استرس تو حالت خلسه بود یا به خاطر برنامه‌ریزی‌ها و نخوابیدن‌های این چند روز چرت می‌زد یا به خاطر سر و صدای زیاد دفتر، صدای منشی را نشنید.

«خانم کلارا!» منشی صدای خودش را بالا برد.

سارا از جایش پرید به منشی نگاهی کرد. چشمانش درشت بود و هیچ احساسی در صورتش دیده نمی‌شد، بر خلاف سارا که طیف بسیاری از احساسات در هم آمیخته در چهره‌اش دیده می‌شد.

«بله!»

«می‌تونید برید داخل.» صدای منشی از چهره‌اش سردتر و بی‌احساس‌تر بود، انگار که سارا شیئی بود که هدفش شکست بود.

سارا از جای خود بلند شد. لبه‌ی گوشی‌اش را لمس کرد و مطمئن شد که روی حالت بی‌صدا قرار دارد. آن را داخل کیفش گذاشت. آدامس‌ش را در‌آورد و لای دستمالی کاغذی پیچید و توی سطل آشغال کنار صندلی‌ای که رویش نشسته بود انداخت. از داخل کیفش یک ورق قرص ایندرال برداشت و یک عدد قرص از ورق جدا کرد و خورد. ورق را دومرتبه داخل کیف گذاشت و بطری کوچک آب را برداشت و کمی آب نوشید. بطری را داخل کیفش گذاشت. نفس عمیقی کشید و به سمت در حرکت کرد. به در که رسید کمی مکث کرد. ذهن خودش را کاملا متمرکز کرد و در را به سمت خود کشید.

«باید فشار بدید!» منشی همانطور که سرش در رایانه بود بدون اینکه به سارا نگاه کند این مطلب را بیان کرد.

«اوه! ممنون.»

سارا در را به داخل فشار داد و وارد اتاق شد. اتاق بزرگ بود. خیلی بزرگ بود. خیلی خیلی خیلی بزرگ بود. البته که سارا انتظار این اتاق را داشت ولی نه در این حد. در روبرو، دیواری شیشه‌ای بود که منظره‌ای زیبا رو به نیویورک داشت. میزی کنار دیوار بود و پشت میز خانمی زیبا با موهای بلوند و پیراهن و دامنی خاکستری بر روی صندلی نشسته بود. لبخند به لب داشت. سارا انتظارش را نداشت ولی کمی از اضطرابش کاسته شده بود (شاید هم ایندرال اثر کرده بود).

«صبح بخیر، خانم پاتز.»

«صبح تو هم بخیر عزیزم. ببخش که آقای استارک نتونستند بیان. فکر کن من ایشونم!»

«نه اصلا مشکلی نیست.»

خانم پاتز از جای خود بلند شد و به سمت دیگر میز رفت و با سارا دست داد. کمتر زمانی پیش می‌آمد که خود تونی شخصا توی جلسات شرکت کند و اکثر کارهایش را هم پپر انجام می‌داد.

هر دو روی صندلی نشستند.

«خب، بگو ببینم چی تو را تا اینجا کشونده؟»

«در حمله‌ی قبلی به نیویورک با وجود اینکه انتقام‌جویان و به خصوص آقای استارک توانستند جلوی فضایی‌ها رو بگیرند ولی خسارت‌های هنگفتی به شهر وارد شد که بخش زیادی از این خسارت بر گردن صنایع استارک قرار گرفت.»

«کمک کردن به مردم افتخار ماست و این هزینه‌ها در برابر اتفاقاتی که ممکن بود رخ بده چیزی نیست.»

«صحیح. ولی آیا فکر کردید که می‌شد این هزینه رو هم پرداخت نکنید.»

«دارم گوش می‌دم.»

«همونطور که می‌دونید من از یک شرکت بیمه‌ای میام.»

«مطلع هستم.»

«و شرکت ما خدمات بسیاری رو به بیمه‌گزاران ارائه می‌ده که از جمله‌ی این خدمات، بیمه‌ی مسئولیته.»

سارا در اینجا مکثی کرد، شاید منتظر بود تا پپر حرفی بزند ولی او نشانی از حرف زدن نشان نمی‌داد.

«و جدیدترین محصول ما» سارا حرف خود را ادامه داد «پوشش ابرقهرمانانه!»

باز نیز مکثی کرد، انگار که می‌خواست پپر از جای خود بلند شود و جیغ کشان او را بغل کند ولی خانم پاتز محترم‌تر از این حرف‌ها بود.

«یکی از معضلات لاینفک این شغل شریف، خرابی‌هایی است که وارد می‌شود و اگه قهرمانان ما بخواهند که مراقب وسایل باشند؛ در نقطه ضعفی نسبت به دشمنان قرار می‌گیرند.»

سکوت پپر ادامه داشت ولی از برق چشمان و لبخند بر لبش می‌شد فهمید که حلال مشکلات خود را پیدا کرده است.

«برای همین هم این محصول رو ارائه دادیم بلکه بتونیم باری، هر چند کوچک، از دوش شما برداریم.»

سارا در دل خود، دعا می‌کرد که خانم پاتز حرفی بزند.

«می‌تونم باهات رو راست باشم؟»

از بین تمام حرف‌هایی که سارا دوست داشت خانم پاتز بزند، این در میان آن‌ها نبود.

«بله، حتما.»

«من از این بیمه‌ی جدیدتون مطلع بودم ولی باورش نکردم و فکر کردم که یه نفر برای دروغ سیزده یا همچنین چیزی از خودش درآورده؛ تا اینکه تو زنگ زدی و گفتی که می‌خوای با آقای استارک ملاقات داشته باشی.»

سارا، در دلش آشوب بود. نمی‌توانست پیش‌بینی کند که این مکالمه به چه جهتی دارد می‌رود و هر چیزی ممکن بود اتفاق بیفتد.

«راستش، به تونی نگفتم، چون خیلی کله شقه و شاید قبول نمی‌کرد و این بیمه در موقعیت خودش می‌تونه خیلی کمک‌کننده باشه.»

خانم پاتز از جای خود بلند شد و به همراه او، سارا نیز بلند شد.

«می‌تونم برگه‌های قرارداد و شرایط رو ببینم؟»

****

سارا از دفتر بیرون آمد. برگه چکی در دستش بود، پایین چک امضا شده بود: خانم پپر پاتز.

به زور داشت خودش را کنترل می‌کرد که از خوشحالی جیغ نکشد. منشی نیم‌نگاهی به او انداخت. سارا هم به او نگاه کرد.

«روز خوبی داشته باشید.»

«همچنین شما خانم کلارا.»

****

«خیلی خوب همگی، بخوابید روی زمین!»

تنش بسیار در فضا حس می‌شد.

ترس.

اضطراب.

وحشت.

«به من گوش می‌دی؟ اون ساحره کوچولو داره با ذهنت بازی می‌کنه. ازش قوی‌تری. ازش باهوش‌تری. تو بروس بنری!»

هالک نعره‌ای زد.

«باشه. باشه. باشه. دیگه اسم بنر کوچولو رو نمیارم.»

هالک ماشین کنار خود را بلند کرد و به سمت آیرون‌من پرت کرد.

«باشه!»

نبرد شروع شد. دعوایی وحشتناک و خشم‌بار. بین دو ابرقدرت. آیرون‌من که حالا لباس هالک‌باستر پوشیده بود و هالک که ذهنش توسط ساحره‌ی سرخ تسخیر شده بود.

مسلما این نبرد خرابی‌هایی داشت. خرابی‌هایی بسیار!

نبرد میان آیرون‌من و هالک به آسمان‌ها کشید و در آنجا هم هالک قوی‌تر بود. آیرون‌من به ساختمانی نیمه‌ساز در روبروی خود نگاه کرد و هنگامی که متوجه شد خالی از سکنه‌ست گفت:

«چه قدر سریع می‌تونیم این ساختمون رو بخریم؟»

هالک را به بالای ساختمان برد. او را رها کرد. ارتفاع خود را زیاد کرد و با چندین موشک به سمت هالک آمد و تمامی ساختمان را خراب کرد و پایین ریخت.

پس از خرابی ساختمان هالک متحیر به اطراف نگاه کرد. به مردمی که از ترس فرار می‌کردند. به پلیس‌هایی که به سمت او اسلحه نشانه گرفته بودند.

به درد.

به رنج.

به ویرانی.

داشت عقل خود را به دست می‌آورد که ناگهان نعره‌ای کشید و مشتی از سمت آیرون‌من او را بیهوش کرد.

****

«فرایدی، می‌شه چک کنی اون ساختمونه خریداری شد؟»

«خیر،آقای استارک.»

«چرا اونوقت؟»

«نیازی به خریداری نبود!»

«یعنی چی که نیاز نبود.»

«مدت‌ها پیش، بعد از حادثه‌ی نیویورک، خانم پاتز برای شما بیمه‌ی مسئولیت ابرقهرمانان رو خریداری کردند.»

«فکر می‌کنم خیلی هم گرون باشه!»

«بله ولی نه به اندازه‌ی خسارت‌هایی که به بار میان.»

«از دست تو پپر.»

«و قرار شده که شرکت بیمه تمامی خسارت‌های به بار اومده رو پرداخت کنه.»

«یه قرار ملاقات با کسی که این بیمه رو ساخته برام بذار.»

«به روی چشم، آقای استارک.»

پایان

خانم پاتزبسپرش_به_ازکی
یک دانشجوی پزشکی که دوست داره بنویسه و از همه چیز هم می‌نویسه. ?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید