سلام دوباره. من ماهان ویسی هستم. اگر قسمت اول ماجراجویی من را خوانده باشید، به یاد دارید که به عنوان یک دانشجوی مهندسی کامپیوتر، فهمیدم بزرگترین «باگ» پروژه کارشناسیام نه در کدهای پیچیده MRI، که در خودم پنهان شده بود: در ترس از رویارویی، در برنامهریزیهای مبهم و در فرار از تعاملات انسانی.
من یک نقشه ۴۰ روزه برای دیباگ کردن خودم طراحی کردم. سفری که با موفقیت در قانع کردن یک مأمور حراست شروع شد و به من طعم شیرین حل مسائل انسانی را چشاند. اما این تازه شروع ماجرا بود. در ادامه این مسیر، با باگهایی مواجه شدم که نه تنها پروژه، که کل سیستم زندگیام را تهدید میکردند.
اگر قسمت اول را نخواندهاید، میتوانید داستان شروع این سفر را در اینجا بخوانید: وقتی بزرگترین باگ پروژه، کد شما نیست: داستان رشد من در میانه پروژه کارشناسی
در مسیر دیباگ کردن خودم، هر روز یک چالش جدید بود. پس از پیروزی در اولین مذاکرهام با مأمور حراست، احساس میکردم یک قفل بزرگ را باز کردهام. اما چالش بعدی، در مقیاسی بزرگتر و در پناهگاه همیشگی من، یعنی کتابخانه دانشکده، منتظرم بود.
یک روز، طبق معمول ساعت ۷ صبح چراغهای کتابخانه را روشن کردم و پشت میزم نشستم. آنجا برای من فقط یک سالن مطالعه نبود؛ پناهگاهی برای تمرکز عمیق بود، جایی که میتوانستم از آشوب خوابگاه فرار کنم و روی کدهای پیچیده پروژهام مسلط شوم. اما آن روز یک چیز سر جایش نبود. در سکوت صبحگاهی، متوجه کاغذهای پاره و فرسودهی روی میزها شدم. با کمی دقت، دیدم از هر ردیف دهتایی میز، شاید فقط دو عدد هنوز برگه قوانین سالمی داشتند. بیتوجه به موضوع، کارم را شروع کردم. روز سنگینی در پیش داشتم و باید تا دو روز دیگر، کارهای مهمی از پروژه را به اتمام میرساندم.

همهچیز تا ساعت ۱۱ خوب پیش رفت. اما با گرم شدن روز، فاجعه آغاز شد. گروهی دهنفره از دانشجویان ورودی جدید از راه رسیدند و کتابخانه را با کافه دانشکده اشتباه گرفتند. صدای صحبتها و خندههای بلندشان مثل پتک روی تمرکز من فرود میآمد. زمانی همهچیز طاقتفرسا شد که نفر کناریام، غرق در مطالعه، با هندزفری به موسیقی با صدای оглушающеای گوش میداد که من تمام جزئیاتش را میشنیدم.
احساس کردم سیستم در حال از کار افتادن است. اولین و قدرتمندترین فرمانی که مغزم صادر کرد، همان کد مخرب همیشگی بود: Escape.exe. «بلند شو. از این جهنم فرار کن. از مسیر پرشیب و نفسگیر خوابگاه بالا برو. ۲۰ دقیقه پیادهروی کن. خسته میشوی، نیم ساعت از وقتت تلف میشود، اما حداقل اعصابت راحت است. حداقل درگیر "بحث" با کسی نمیشوی.»
در حالی که داشتم وسایلم را جمع میکردم، آن جرقه در ذهنم زده شد. صدای استاد درس مهارتهای نرم در گوشم پیچید: هزینه فرار از یک تعامل سخت، همیشه بسیار بیشتر از هزینه انجام آن است. ایستادم. این بار قرار نبود فرار کنم. قرار بود مشکل را حل کنم.
قبل از هر اقدامی، به فکر فرو رفتم. چرا من همیشه در کتابخانه ساکت بودهام؟ یاد روزهای اول ورودم به دانشکده افتادم. روی هر میز، یک برگه تمیز و خوانا با تمام قوانین نصب شده بود. آن برگهها اولین چیزی بود که فرهنگ این فضا را به من آموخت. مشکل این بچهها نبودند؛ مشکل نبودِ یک سیستم راهنمای شفاف بود.

با این فرضیه، به سراغشان رفتم. این کار برایم یک مبارزه درونی بود. من ذاتاً آدمی نیستم که در محیط کار بخواهم با دیگران وارد صحبتهای اینچنینی شوم، اما خودم را مجبور کردم.
«ببخشید، شما با فضاهای دیگه دانشکده که برای تمرین و کارهای گروهی هست آشنایی دارید؟»
«نه، مگه کتابخونه واسه همین کارا نیست؟!»
«کتابخونه فقط برای مطالعه با سکوت مطلقه.»
«این رو کی گفته؟ همینجا خوبه و ما نمیتونیم جابجا بشیم!!»
این مکالمه کوتاه، فرضیه من را اثبات کرد. آنها مقصر نبودند؛ آنها بیاطلاع بودند. هیچ قانون مکتوبی جلوی چشمشان نبود که به آن استناد کنم.
تصمیم گرفتم یک ساعت از وقتم را سرمایهگذاری کنم تا صدها ساعت در آینده برای خودم و دیگران ذخیره کنم.
تحقیق: قوانین استاندارد کتابخانهها را آنلاین جستجو کردم.
شخصیسازی: متن را با توجه به مشکلات واقعی کتابخانه خودمان بازنویسی کردم. دو بند کلیدی که حاصل تجربه شخصیام بود را اضافه کردم:
بندی برای ممنوعیت صدای بلند موسیقی از هندزفری.
یک تبصره مشخص که دانشجویان را برای کارهای گروهی به سایت دانشکده یا لابی راهنمایی میکرد.
اخذ تأیید: برای اینکه حرفم سندیت داشته باشد، متن را نزد مسئول کتابداری بردم و تأیید ایشان را گرفتم. حالا دیگر جمله «این رو کی گفته؟» یک پاسخ محکم داشت: «مسئول کتابخانه که در ۵۰ قدمی شماست.»
متن نهایی این شد:
مقررات استفاده از سالن مطالعه:
۱. همراه داشتن کارت کتابخانه یا دانشجویی (ویژهٔ دانشجویان مهندسی کامپیوتر، مهندسی برق و مهندسی پزشکی). ۲. رعایت سکوت مطلق؛ مطالعهٔ انفرادی تنها شیوهٔ مجاز است. ۳. استفاده از مواد خوراکی، آشامیدنی و تنقلات در کتابخانه ممنوع است. ۴. قبل از ورود تلفن همراه خود را بیصدا کنید. صحبت با تلفن همراه در سالن مطالعه ممنوع است. صدای تایپ موبایل خود را نیز قطع نمایید. ۵. گوش دادن به موسیقی تنها با هندزفری و در حجم صدای پایین مجاز است؛ طوری که باعث حواسپرتی یا سلب تمرکز سایر کاربران نشود. ۶. صندلیها را بعد از استفاده در محل خود قرار دهید. امکان رزرو میزها و صندلیها وجود ندارد.
توجه: انجام پروژه یا تمرین گروهی و هر فعالیت مستلزم گفتگو ممنوع است. برای این امور لطفاً به سایت دانشکده یا لابی مراجعه نمایید.
اما با یک مانع جدید روبرو شدم: هزینه. برای چاپ و تهیه کاور برای ۱۲۰ میز، هزینه زیادی لازم بود. تصمیم گرفتم هوشمندانه عمل کنم. فعلاً ۶ نسخه را با هزینه شخصی ۶۰ هزار تومان آماده کردم. یک «تست پایلوت» تا اثربخشی را بسنجم.
بعد از ناهار، با ۶ برگه آماده شده به کتابخانه برگشتم و شروع به نصب آنها روی میزهای ردیف اول کردم. در همین حین، مدیر امور دانشجویی (رئیس اصلی کتابخانه) من را دید و با لحنی جدی به دفترش احضار کرد. قلبم تند میزد، اما هیجانزده بودم. این یک فرصت عالی برای دومین تمرین متقاعدسازی بود.
ایشان ابتدا از اینکه بدون هماهنگی مستقیم با او این کار را کرده بودم، ناراحت بود. من بلافاصله فرمول شگفتانگیزی که در کلاس یاد گرفته بودم را به کار بستم: همدلی.
«کاملاً متوجه ناراحتی شما هستم و با شما همدردی میکنم. بدون شک احساس بدی نسبت به این کار دارید چون من قبلاً هماهنگ نکرده بودم و این اشتباه از سمت من است. اما راستش را بخواهید، من این تصمیم را با مسئول کتابداری در میان گذاشتم، هرچند این سهلانگاری من بوده که فکر کردم رضایت ایشان کافی است. مشکلی که من و بسیاری از دانشجویان با آن روبرو هستیم این است که...»
در ۵ دقیقه، کل ماجرا را برایش تعریف کردم؛ از سر و صدا تا تحلیل ریشهای و راه حلم. در پایان، یکی از برگهها را نشانش دادم و گفتم که به دلیل هزینه، فعلاً ۶ نسخه را آماده کردهام و قصد دارم به تدریج بقیه را اضافه کنم.
تغییر را در چهرهاش به وضوح دیدم. آن چهره نگران و ناراحت، به یک چهره حامی و مشتاق تبدیل شد.
«واقعاً از کارت خوشم آمد! اصلاً چرا از پرینترهای خودمان استفاده نمیکنی؟ اتفاقاً کاور هم داریم. چون داری به دانشکده کمک میکنی، همهچیز رایگان!»
باورم نمیشد. من برای یک درگیری آماده شده بودم، اما با یک متحد قدرتمند و منابع رایگان از دفترش خارج شدم. به خودم افتخار میکردم. این قدرت شگفتانگیز ارتباط مؤثر بود.
با کمک ایشان ۱۲۰ برگه را پرینت گرفتیم. من متعهد شدم که هر روز صبح، قبل از شلوغ شدن کتابخانه، ۵ برگه را نصب کنم تا این پروژه شخصی را تا پایان امتحانات به اتمام برسانم.

مدیر امور دانشجویی حتی فراتر رفت و گفت:
«هرکسی از این به بعد با قوانینی که حالا مشخص کردیم، مخالفت کرد، فقط من را صدا بزن تا با او صحبت کنم.»
این فوقالعاده بود. من نه تنها مشکل را حل کرده بودم، بلکه یک سیستم پشتیبانی برای اجرای آن نیز ایجاد کرده بودم. این پیروزی، دومین تیک در لیست متقاعدسازی من بود. حالا فقط یک نفر باقی مانده بود: غول مرحله آخر، دکتر ابراهیمی مقدم و گرفتن GPU برای نجات پروژه کارشناسیام.
با حل شدن مشکل کتابخانه، یک انرژی و اعتماد به نفس بزرگ پیدا کرده بودم. حس میکردم میتوانم هر مانعی را از سر راه بردارم. اما در مسیر پیشرفت، گاهی بزرگترین موانع، مشکلات غولپیکر نیستند، بلکه سنگریزههای کوچکی هستند که در کفشمان فرو میروند و قدم به قدم، ما را خسته و کلافه میکنند.
در این میان، یکی از این سنگریزهها، اجرای قانون ۲۰-۲۰-۲۰ برای استراحت چشم بود. در ظاهر، یک عادت ساده به نظر میرسید، اما در عمل، دائماً آن را نادیده میگرفتم. منشأ مشکل، اپلیکیشن toggl track بود که به دلیل تحریمها، مدام دچار اختلال میشد و از دسترس خارج بود. واکنش من چه بود؟ فرار. اما این بار فرار از جنس دیگری بود: فرار از مسئولیت از طریق سرزنش ابزار. با هر بار قطع شدن اپلیکیشن، به خودم میگفتم: «تقصیر من نیست، ابزار کار نمیکند.» و با این بهانه، کل عادت را کنار میگذاشتم.

نتیجهی این فرار کوچک، یک اثر دومینویی بزرگ بود: خستگی چشم به سردردهای خفیف منجر میشد، سردردها تمرکزم را کاهش میداد و کاهش تمرکز، بهرهوریام را در مهمترین فازهای پروژه پایین میآورد. در جلسه آخر هفتهای که برای تحلیل شخصیام گذاشته بودم، متوجه این الگوی مخرب شدم.
اینجا بود که یکی دیگر از مفاهیم کلیدی مهندسی به کمکم آمد: اصل پارتو یا قانون ۸۰/۲۰. این اصل میگوید ۸۰ درصد نتایج، از ۲۰ درصد تلاشها حاصل میشود. من در حال صرف انرژی زیادی برای کار با یک ابزار پیچیده و ناکارآمد بودم (۸۰٪ تلاش) که نتیجه کمی داشت (۲۰٪ نتیجه).
پس به جای تسلیم شدن، از خودم پرسیدم: «۲۰ درصد تلاشی که ۸۰ درصد نتیجه را به من میدهد چیست؟ سادهترین و پایدارترین راه برای رسیدن به هدف کدام است؟»
راهحل به طرز خندهداری ساده بود: اپلیکیشن Clock خود سیستم! یک تایمر ۲۰ دقیقهای برای کار و یک تایمر ۲ دقیقهای برای استراحت. به همین سادگی. این تغییر کوچک، یک درس بزرگ به من داد: گاهی ما آنقدر درگیر یافتن راهحلهای ایدهآل و ابزارهای پیچیده میشویم که اصلِ سادگی و کارایی را فراموش میکنیم. این یک مهارت نرم کلیدی است: تفکر چابک (Agile Thinking)؛ یعنی پیدا کردن سادهترین راهحل کارا، اجرای آن، و سپس بهبود تدریجی آن. من یاد گرفتم که به جای جستجوی یک «شمشیر افسانهای» برای جنگیدن، گاهی یک «سنگ تیز» هم میتواند کار را راه بیندازد.

همهچیز داشت روی غلتک میافتاد. با حل مشکلات کوچک و بزرگ، مسیر برای رویارویی با چالش نهایی، یعنی ارائه به دکتر ابراهیمی مقدم، هموار شده بود. برنامه هفته بعد را چیده بودم، اسلایدهایم را آماده میکردم و با اعتماد به نفس بالایی خودم را برای یک مذاکره موفق دیگر آماده میکردم. اما بعضی باگها، نه در کد هستند و نه در درون ما. بعضی باگها، در سورسکد خودِ دنیا نوشته شدهاند. 🌪️
یک شب جمعه، ساعت ۳ صبح، با صدای لرزان هماتاقیام از خواب پریدم:
«ماهان، پاشو بیا بیرون! به تهران حمله کردن، دارن موشک میزنن!»
در بهت و ناباوری از خوابگاه بیرون زدم. چیزی که میدیدم، صحنهای از یک فیلم جنگی بود، نه نمایی از پنجره خوابگاه دانشجویی. تمام نقشههایی که برای هفتهها و ماههای آینده با دقت چیده بودم، از پروژه کارشناسی گرفته تا فرصت تحقیقاتی ارزشمندی که پس از ۹ ماه تلاش در دانشگاه HKUST هنگ کنگ به دست آورده بودم، در برابر چشمانم به تلی از خاکستر تبدیل میشد. آن سفر تابستانی، فقط یک موقعیت شغلی نبود؛ پاداش تمام سختکوشیهایم و دریچهای به سوی آینده بود.
۲۴ ساعت بعدی، در جهنمی از ترس، عدم قطعیت و صدای آژیر گذشت. فردای آن روز، ساعت ۶ عصر، در حالی که در کتابخانه سعی میکردم با وجود شرایط، به برنامهریزی مجدد فکر کنم، صدای انفجار و لرزشی مهیبتر از قبل، تمام وجودم را لرزاند. آنجا بود که فهمیدم دیگر چیزی تحت کنترل من نیست. دیوارهایی که با زحمت ساخته بودم، لحظه به لحظه در حال فرو ریختن بود.
صفی یکطرفه به سمت در خروجی شکل گرفته بود و هر کس با یک چمدان در دست، با چهرهای وحشتزده، فقط میدوید. این یک رفتار گلهای (Herd Mentality) در خالصترین شکلش بود؛ هیچکس نمیدانست به کجا میرود، فقط میدانست که باید فرار کند.
من هم در موج اولیه آدرنالین غرق شدم. اولین فکرم این بود که وسایلم را جمع کنم و به ترمینال بروم. اما وقتی تلاش کردم اسنپ بگیرم، هیچ رانندهای در دسترس نبود. اطرافم را نگاه کردم؛ بسیاری از بچهها هم سرگردان بودند و وحشتزده به سمت خانه دوستانشان در تهران میرفتند.
در آن هیاهو، برای یک لحظه ایستادم. کاری که همه ما داشتیم میکردیم، فقط دنبال کردن کورکورانه دیگران بود تا در آن شرایط سخت، حس امنیت کاذب پیدا کنیم. اگر در آن لحظه به کسی میگفتی که از جایت تکان نخور، تو را دیوانه فرض میکرد. اما من به خودم آمدم و از یک مهارت جدید استفاده کردم: تفکر انتقادی زیر فشار (Critical Thinking Under Pressure). با خودم منطقی شدم: «صبر کن. هدف چیست؟ امنیت. آیا جابجایی از یک نقطه خطرناک تهران به نقطهی خطرناک دیگری، ما را امنتر میکند؟ یا فقط انرژی و آرامش ما را میگیرد؟» به این نتیجه رسیدم که در آن لحظه، امنترین کار، حفظ آرامش و پرهیز از تصمیمات هیجانی بود.
یک لیوان آب نوشیدم، نفس عمیقی کشیدم و به سمت گروه کوچکی از دوستانی که در محوطه خوابگاه مانده بودند، رفتم. در همان لحظه، یکی از دانشجویان سال پایینی را دیدم که کنار دیوار نشسته بود و به وضوح دچار حمله عصبی شده بود؛ میلرزید و به سختی نفس میکشید. در گذشته، شاید از کنارش رد میشدم، اما این بار، این یک چالش مهارت نرم بود.
به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
«سلام. من ماهانم. میدونم این وضعیت چقدر وحشتناکه. حق داری بترسی.» (همدلی و اعتبارسنجی احساسات)
بریدهبریده گفت: «نمیدونم... باید چیکار کنم...»
«اول بیا با هم چندتا نفس عمیق بکشیم. منم مثل تو ترسیدم. روی صدای من تمرکز کن. دم... بازدم...» (ارائه یک راهحل عملی و کوچک)
بعد از چند دقیقه که کمی آرامتر شد، از او درباره خانوادهاش پرسیدم و کمک کردم با آنها تماس بگیرد تا خیالش راحت شود. این کار کوچک، یک اثر موجی داشت. چند نفر دیگر که سرگردان بودند، دور ما جمع شدند. من نه یک رهبر، که یک تسهیلگر آرامش بودم. آن شب، همگی مجبور شدیم خارج از ساختمانهای خوابگاه بخوابیم. اما دیگر یک گله وحشتزده نبودیم؛ یک گروه کوچک بودیم که با صحبت کردن و حمایت از یکدیگر، آن شب وحشتناک را به صبح رساندیم. من در آن شب یاد گرفتم که رهبری، فریاد زدن دستورالعملها نیست؛ گاهی فقط نشستن کنار یک نفر و کمک کردن به او برای درست نفس کشیدن است.
بلیط گرفتم و به خانه برگشتم. اما امنیت آنجا هم دوامی نداشت. شهر خودم اینگونه به من خوشآمد گفت: نیمهشب، ساعت ۶ صبح، صدای یک انفجار مهیب در نزدیکی خانهمان، آلارم بیدارباش من و خانوادهام شد. من دیگر آلارم نداشتم؛ بمبها آلارم من شده بودند.
جو خانواده بهشدت متشنج بود. همه در شوک و ترس بودند و مادرم مدام افسوس میخورد که کاش زودتر فکری برای یک خانه دوم در روستا کرده بودیم. مشکل اینجا بود که ما شش نفر بودیم و با یک ماشین، امکان جابجایی همه وجود نداشت. خانواده در یک حلقه معیوب از ترس و افسوس گیر کرده بود.
در میان آن اضطراب، احساس کردم این بار نوبت من است که از مهارتهایم استفاده کنم. به جای غرق شدن در مشکل، روی راهحل تمرکز کردم.
«ببینید، افسوس خوردن الان کمکی نمیکنه. مشکل اصلی اینه که ما نمیتونیم با هم جابجا بشیم. من میتونم ماشین دوم رو برونم. تا حالا جاده نرفتم، ولی الان وقتشه. با دو تا ماشین، همهمون میتونیم با هم به خونه پدربزرگ بریم.»
این فقط یک پیشنهاد نبود؛ این یک اقدام رهبری تسهیلگر (Facilitative Leadership) بود. من با شناسایی مانع اصلی (لجستیک) و قبول مسئولیت برای رفع آن، بنبست را شکستم و به خانوادهام یک مسیر عملی و قابل اجرا نشان دادم.
اولین تجربه رانندگی خارج از شهر من برای مسافت ۱۲۰ کیلومتر، مصادف شد با روز فرار از جنگ. آن یک ماه در روستا، با اینکه صدای بالگردها همیشه شنیده میشد، اما آرامش نسبی داشت. من از تصمیمی که گرفته بودم بسیار خوشحال بودم. شاید اگر در خانه هم میماندیم اتفاقی نمیافتاد، اما بزرگترین تهدید آن روزها، نه بمبها، که استرس و اضطراب فلجکنندهای بود که خانوادهام را دربر گرفته بود. و من موفق شده بودم آن بمب درونی را خنثی کنم.
پس از جنگ، وقتی به زندگی عادی برگشتم، با کوهی از کارهای عقبافتاده و روحیهای ویران مواجه بودم. اما در دل همان ویرانی، یک درس بنیادی و قدرتمند آموختم. درسی که شاید مهمترین دستاورد این سفر بود: تابآوری (Resilience).
من فهمیدم که ما همیشه کنترل رویدادها را نداریم، اما همیشه کنترل واکنش خود به آن رویدادها را در دست داریم. این همان مفهومی است که ویکتور فرانکل در کتاب «انسان در جستجوی معنا» به آن اشاره میکند: «آخرین آزادی انسان، انتخاب نگرش خود در هر شرایطی است.»
من نمیتوانستم جنگ را متوقف کنم، اما میتوانستم انتخاب کنم که اجازه ندهم مرا متوقف کند. نمیتوانستم آیندهی فرصت تحقیقاتیام را تضمین کنم، اما میتوانستم روی ساختن بهترین نسخه از خودم در «حال» تمرکز کنم. این درسی بود که هیچ کتاب مهندسی به من نمیآموخت.
بازگشت از روستا مانند بیدار شدن از یک خواب طولانی و تبآلود بود. دانشگاه تا شهریور تعطیل بود، پروژه کارشناسی در حالت تعلیق قرار داشت و پروژه ناتمام نصب قوانین کتابخانه نیز متوقف شده بود. در مواجهه با این حجم از کارهای عقبافتاده و آیندهای نامعلوم، افسردگی مانند یک مه غلیظ در حال بلعیدن من بود. به راحتی میتوانستم تسلیم شوم و همه چیز را به گردن "شرایط" بیندازم.
اما درسی که از تابآوری آموخته بودم، به من میگفت که همیشه یک چیز تحت کنترل من است: حوزه نفوذ شخصی من. من نمیتوانستم دانشگاه را باز کنم یا پروژه MRI را از راه دور پیش ببرم، اما یک پروژه دیگر بود که میتوانستم و باید روی آن کار میکردم: بازسازی روحی و ذهنی خودم.
اینجا بود که تصمیمی که در اسپرینت دوم گرفته بودم، از یک ایده جذاب به یک ضرورت حیاتی تبدیل شد. دست به کد شدم. در آن روزهای سخت، برنامهنویسی برای من بیش از یک مهارت فنی بود؛ یک نوع مراقبه فعال (Active Meditation) بود. ساختن چیزی از هیچ، به من حس کنترل و هدفمندی میداد.


آن اپلیکیشن ساده ترمینالی که برای رهگیری عادتهایم در ذهن داشتم را با پایتون ساختم. این فقط یک برنامه نبود، بلکه یک سیستم مدیریت شخصی بود که بر اساس تمام درسهایی که آموخته بودم، طراحی شده بود:
شفافیت و اندازهگیری (Transparency & Measurement): دیگر هیچ چیز حدسی نبود. ساعت خواب، تعداد لیوانهای آب، میوهها، ورزش روزانه (۱۵ شنا و ۱۵ دقیقه دویدن) و ساعات مطالعهام به صورت دقیق ثبت میشد. این کار، اصلِ "هر چیزی که قابل اندازهگیری باشد، قابل بهبود است" را در زندگیام پیاده کرد.
کاهش اصطکاک (Reducing Friction): برخلاف دفترچه کاغذی که گاهی فراموش میشد، لپتاپم همیشه همراهم بود. ثبت هر لیوان آب فقط چند ثانیه طول میکشید. این سادگی، احتمال شکست را به شدت کاهش داد.
گیمیفیکیشن و تقویت مثبت (Gamification & Positive Reinforcement): این برنامه برای من یک بازی بود. هر روز که تمام اهدافم را تیک میزدم، یک "امتیاز" میگرفتم. برای خودم یک سیستم پاداش طراحی کردم: اگر در پایان ماه، در بیش از ۱۵ روز تمام تسکها را با موفقیت انجام داده باشم (یعنی به نرخ موفقیت ۵۰٪ برسم)، یک جایزه خوب برای خودم میخرم. و در ماه اول، با ۱۸ روز موفقیت، این جایزه را با افتخار به خودم هدیه دادم! 🏆

این اپلیکیشن، زندگی من را متحول کرد. با هر دادهای که وارد میکردم، حس میکردم کنترل زندگیام را ذرهذره پس میگیرم. این برنامه، نماد تلفیق مهارتهای فنی من با سفر مهارتهای نرمم بود. من نمیتوانستم دنیا را دیباگ کنم، اما برنامهای نوشتم که به خودم در دیباگ کردن خودم کمک میکرد.
امروز که این گزارش نهایی را مینویسم، هنوز پروژه کارشناسیام به GPU نرسیده و همه برگههای قوانین در کتابخانه نصب نشدهاند. جنگ، زمانبندیها را به هم ریخت و به من آموخت که برنامهها شکننده هستند، اما اصول و مهارتها پایدارند. موفقیت واقعی در پایبندی سفت و سخت به یک نقشه نیست، بلکه در توانایی بازنویسی آن نقشه با استفاده از قطبنمای درونی تابآوری و انطباقپذیری است.
پروژه درس «مهارتهای نرم» شاید به پایان برسد، اما این درس برای من یک نقطه شروع بود. مهارتهایی که آموختم — از همدلی و مذاکره در لحظات بحرانی، تا اولویتبندی با ماتریس آیزنهاور، هدفگذاری هوشمند با OKR، و خودآگاهی (Self-awareness) از طریق تحلیلهای پستمورتم — برای همیشه در سیستم عامل ذهن من باقی خواهند ماند و در هر پروژه و چالش جدیدی در آینده، اجرا خواهند شد.
این سفر به من نشان داد که در دنیای مهندسی، مهمترین الگوریتمها، آنهایی هستند که به ما کمک میکنند با پیچیدهترین پدیده عالم، یعنی «انسان»، تعامل کنیم؛ چه آن انسان یک همکار باشد، چه یک مدیر، و چه مهمتر از همه، خودمان.
این ماجرا هنوز ادامه دارد. برنامههای من برای آینده واضح است:
تکمیل کارهای ناتمام: با بازگشایی دانشگاه در شهریور ماه، پروژه نصب کامل قوانین کتابخانه را به اتمام خواهم رساند و با تمام قدرت برای ارائه نهایی و متقاعد کردن استادم برای گرفتن GPU آماده خواهم شد.
بهبود ابزار: آن اپلیکیشن کوچک ترمینالی، قدم اول بود. قصد دارم آن را به یک اپلیکیشن موبایل کاربردی تبدیل کنم تا شاید بتواند به دیگران هم در مسیر ساختن عادتهای مثبت و بازسازی خودشان کمک کند. 📱
یادگیری مستمر: این پروژه به من آموخت که رشد شخصی، یک فرآیند تکرارشونده (iterative) است، درست مثل توسعه نرمافزار. همیشه جا برای بهبود، بازنگری و «دیباگ» کردن وجود دارد.
از اینکه در این سفر پر فراز و نشیب با من همراه بودید، سپاسگزارم. امیدوارم داستان من، تلنگری باشد برای همه ما تا به یاد داشته باشیم که گاهی برای حل بزرگترین مشکلات فنی، باید از صفحه مانیتور فاصله بگیریم و نگاهی به درون خودمان بیندازیم.