یک روز وارد حیاط مدرسه شدم که دیدم ابوالفضل و محمد رضا دارند باهم جروبحث میکنند واسم عجیب بود اون 2 تا باهم خیلی صمیمی بودند همه دورشان جمع شده بودند من هم نزدیکتر رفتند هر کدام به هم فحش میدادند و بدی های ان طرف را به رویش می اوردند فارغ از اینکه حتی یک سر سوزن خوبی هم را به یاد بیاورند بعد از ان روز اون 2 تا باهم قهر شدند یک روز پیش محمد رضا رفتم و قضیه را پرسیدم گفت که سر یک موضوع این جوری شده گفتم یادت میاد که یک روز با 2 تا دهمی دعوا افتادی و اون امد تورا نجات داد منکر شد که من خودم هم میتوانستم از پسشان بر بیایم اما پس از یکم صحبت اعتراف کرد که خودش هم ناراحته بالاخره با پا در میانی چند نفر اون 2 تا با هم اشت شدند اما دیگه هیچ وقت مثل قبل نشدند اگه وسط دعوا یک نفر کوتاه میامد...یک روز تو حیاط نشسته بودم که یکی از دوستام امد و کنارم نشست با هم احوالپرسی کردیم و بعد گفت راستی دیروز امیر امد پیش من و در مورد تو غیبت کرد و گفت همانجا حرفش را قطع کردم و گفتم اما الان تو هم داری در مورد اون قضاوت کردن اما اون گفت اون فقط عیب تورا گفت خندیدم از جاش بلند شد و گفت داری به چی میخندی ؟گفتم به اینکه اون زنگ قبل پیش من نشست و داست در مورد تو میگفت تعجب کرد گفت الان میروم حسابش را میرسم گفتم ولی تو همین الان داشتی در مورد اون میگفتی به من من افتاد بعد مدرسه وقتی به خانه رسیدم به دوستم پیام دادم انکه از من به تو صد گونه سخن میگوید به خدا عیب تو را نیز به من میگوید بدی الان این است که در جامعه مردم به جای اینکه در کیفشان کتاب باشد ماسک است تا با توجه به هر محیط یک ماسک انتخاب کنن به چهره بگذارند خیلی از انهایی که به شما خوبی کردند شما در برابر انها بدی کردید در روزگاران قدیم شاهینی بود که 2 جوجه داشت زمستان بود و قهطی غذا هیچ جا غذا پیدا نمیشد و جوجه ها گرسنه بودند شاهین که دید جوجهایش گرسنه اند پایش را کند و داد تا انها بخورند چن د هفته ای گذشت تا سر انجام شاهین مادر قلبش را به انها داد و مرد بهار شد و جوجه ها بزرگ شدند یک روز یکی از حیوانات خبر شاهیم مادر را گرفت جوجه گفتن نمیدانیم اما هرجا باشد خیر نبیند حیوان گفت چرا؟جوجه ها گفتند اخر هر روز یک نوع گوشت به ما میداد.لایک و کامنت فراموش نشه هشتگ خاطرات یک ...