ویرگول
ورودثبت نام
امیرماهان طاهری
امیرماهان طاهریعلاقمند به تاریخ معاصر، علوم سیاسی و فلسفه. اینجا یادداشت‌هام رو قرار می‌دم.
امیرماهان طاهری
امیرماهان طاهری
خواندن ۷ دقیقه·۱ ماه پیش

تراژدی ایران: از مشروطه تا مهسا امینی.

سیاست پیشه مردم، حیله سازند

تمامًا حقه باز و شارلاتانند

اگر داخل شوند اندر سیاست

برای شغل و کار است و ریاست

رعایا جملگی بیچارگانند

که از فقر و فنا آوارگانند

چه دانند این گروه ابله دون

که حُریت چه باشد، چیست قانون

یکی از انگلستان پند گیرد

یکی با روس‌ها پیوند گیرد

به مغزِ جمله این فکرِ خسیس است

که ایران مال روس و انگلیس است

به هر تغییرِ شکلی مستعدند

گهی مشروطه گاهی مستبدند

سیاست پیشگان در هر لباسند

به خوبی همدگر را می‌شناسند

همه دانند زین فن سودشان چیست

به باطن مقصد و مقصودشان چیست

نمی دانی که ایرانی چه چیزست

نمی دانی چقدر این جنس هیزست

این قطعه شعر از ایرج میرزا بازتابی‌ست از آن دلزدگی عمومی نسبت به وضعیت نابسامان پس از انقلاب مشروطه. جامعه‌ی ایران که قرن‌ها در بستری استبدادی گرفتار آمده بود، مشروطه را راهی برای برون‌رفت از این دور باطل می‌دید. انقلاب مشروطه را می‌توان انقلاب برای قانون دانست، همان یک کلمه‌ای که ملکم خان و مستشارالدوله و امثالهم سالها به آن تاکید کرده بودند. اما وقتی تجربه‌ی آزادی با بی‌ثباتی، کشمکش داخلی، بی‌کفایتی برخی سیاستمداران و فشارهای خارجی همراه شد و همچنين درک خام اندیشانه از آزادی، مردم بار دیگر به سوی آنچه برایشان آشنا بود ــ یعنی اقتدارگرایی ــ متمایل شدند.

و این آغاز دوره‌ای بود که با ظهور رضاخان و سرکوب‌ شورش‌ها و به قول آبراهامیان سیاست مشت آهنین، ایران بار دیگر وارد مرحله‌ی «بازسازی استبداد» شد. رضاشاه به عنوان نماد سلطه‌ی مقتدرانه و کاریزماتیک، دست‌کم در میان افسران و نظامیان، در فقدان نظم نهادینه و بحران هویتی پدید آمده از ضعف دولت مشروطه، بر اریکه‌ی قدرت نشست. نکته‌ی مهم آن است که این بازتولید استبداد با استقبال گسترده‌ی طبقات متوسط شهری، روشنفکران، و حتی برخی روحانیون مواجه شد. چون مردم ایران، آن‌چنان‌که در سیاستنامه خواجه نظام‌الملک یا تاریخ بیهقی می‌خوانیم، به این باور تاریخی رسیده بودند که بدون اقتدار شاهانه، نه تنها نان و امنیت نخواهد بود، بلکه کشور تجزیه می‌شود و باتلاق هرج و مرج کشور را خواهد بلعید.

در چنین بستری، نهادهای مدرن مانند پارلمان، احزاب یا مطبوعات، یا به ابزار تبلیغاتی حکومت تبدیل شدند یا کارکرد واقعی خود را از دست دادند. هر نوع نهادسازی واقعی که می‌توانست بنیان یک نظم نوین بر مبنای قانون، مشارکت، و نظارت عمومی باشد، قربانی شد تا یک نظم شبه‌مدرن و خشن جایگزین شود. نظامی که شبیه به مدرنیته‌ی اروپایی بود اما در بطن خود همان سلطه‌ی سنتی را بازتولید می‌کرد.

دوره‌ی پهلوی دوم نیز دنباله‌ای بر این روند بود. شاه همچنان بالای هرم قدرت بود، همانند پدرش، و با وجود ساختارهای شبه‌مدرنیستی چون مجلس، دانشگاه، ارتش و برنامه‌های توسعه، عنصر اصلی قدرت همچنان بر اراده‌ی ملوکانه و عدم پاسخگویی متمرکز بود. نظام‌ سیاسی همچنان فاقد سازوکارهای تعادل‌زا و نهادهای دموکراتیک بود. نتیجه آن شد که باز هم در دهه‌ی پنجاه، مردم ایران با همان تضاد دیرپای دولت و ملت مواجه شدند، و از دل این شکاف، انقلابی دیگر برآمد: انقلاب ۱۳۵۷

اما حتی انقلاب ۵۷ نیز از لغزش‌های همیشگی بیرون نیامد. تجربه‌ی جمهوری اسلامی، با همه تفاوت‌های ایدئولوژیک و ساختاری‌اش، در نهایت بار دیگر به تمرکز قدرت، حذف نهادهای مستقل و برتری مطلق یک جریان سیاسی و فکری انجامید. بازتولید استبداد، با شکلی متفاوت اما محتوایی آشنا، تکرار شد. بار دیگر آرمان آزادی در پیچ‌وخم اقتدارگرایی گرفتار آمد، و بار دیگر مردم به مرور از رؤیای انقلاب خود فاصله گرفتند.

در دهه‌ی ۱۳۷۰، با پایان جنگ و مرگ آیت‌الله خمینی، فضای سیاسی ایران به تدریج وارد مرحله‌ای شد که برخی آن را "دوران بازسازی" و برخی دیگر "فرصت اصلاح" نامیده‌اند. امانت نیز به درستی اشاره می‌کند که مردم پس از ۱۳۶۸ آن مردم انقلابی سابق نبودند، گویی که شور انقلابی را همراه با رهبرش به خاک سپردند. اما ریشه‌ای‌ترین مسئله‌ای که از آغاز در جمهوری اسلامی وجود داشت، همچنان پابرجا بود: عدم توازن بین نهادهای انتخابی و نهادهای انتصابی. این همان بازتاب مدرن همان شکاف سنتی بین سلطنت و دیوان‌سالاری از یک‌سو و مردم و جامعه‌ی مدنی از سوی دیگر بود.

در این دوران، با ظهور چهره‌هایی چون محمد خاتمی و گفتمان اصلاح‌طلبی، جامعه بار دیگر به امکان مشارکت، آزادی بیان، شفافیت، و حاکمیت قانون امید بست. اما در ساختار جمهوری اسلامی، قدرت اصلی نه در اختیار دولت و مجلس، بلکه در دست نهادهای موازی و پاسخ‌ناپذیر مانند رهبری، شورای نگهبان، سپاه پاسداران و نهادهای امنیتی بود. در نتیجه، اصلاحات به دلیل غلبه‌ی ساختارهای تمرکزگرا و شبه‌سلطانی، به جایی نرسید. شکست دوم خرداد تاحدودی مارا یاد همان تضاد کهن دیوان و دربار می‌اندازد.

از دل این انسداد، به تدریج نوعی یأس سیاسی پدید آمد. همان چیزی که پس از ۲۸ مرداد هم شکل گرفته بود. آنچه در جامعه شکل گرفت، یک خستگی مزمن از سیاست و نوعی سکوت تلخ بود که فروپاشی تدریجی امید به تغییر از درون را بازتاب می‌داد. در این فضا، قدرت به شیوه‌ای بی‌چهره و توزیع‌شده عمل می‌کرد: نه به شکل شاهنشاه قاجار یا سلطان غزنوی، بلکه به‌شکل نهادهایی غیرپاسخگو، شبکه‌ای از کنترل، سانسور، و ارعاب نرم و سخت.

این بار، جامعه نه با پادشاه مواجه بود و نه با دیکتاتور نظامی و یا با دیکتاتوری منور رضاشاهی، بلکه با نظامی پیچیده از "نهادهای آسمانی‌شده" طرف بود که خود را نه در قالب یک فرد، بلکه در قالب یک سیستم مقدس، مصون از نقد و تغییر، معرفی می‌کرد.

از آن پس، جامعه‌ی ایرانی وارد مرحله‌ای جدید شد: فروپاشی تدریجی اعتماد عمومی، زوال مشروعیت سیاسی، و نوعی بی‌تفاوتی فزاینده همراه با شکاف‌های گفتمانی ژرف و وسیع. جنبش‌های اعتراضی بعدی، از دی ۹۶ تا آبان ۹۸ و اعتراضات ۱۴۰۱، دیگر حامل ایدئولوژی‌های بزرگ یا امید به اصلاح نبودند. آنچه دیده می‌شد، خشم، ناامیدی، و مطالبه‌های فوری برای نان، آزادی و کرامت بود؛ اما بی‌رهبر، بی‌سازمان و بی‌چشم‌انداز مشخص.

در این وضعیت، بازتولید استبداد، دیگر نه فقط سیاسی بلکه اجتماعی و روانی شد. بسیاری از ایرانیان، در غیاب نهادهای مؤثر مدنی، به لاک فردی‌گری، مهاجرت، یا انزوا پناه بردند. و حاکمیت، به جای اصلاح، روز به روز بیشتر در خود فرورفت، و شکاف دولت و ملت، همانند قرون پیش، عمیق و عمیقتر شد.

اگر تاریخ معاصر ایران را مرور کنیم، با یک مسئله‌ی بنیادین روبه‌رو می‌شویم: جامعه‌ی ایرانی، بارها خواسته تغییر کند، اما ساختارها، نیروهای قدرت، و حتی گاه عادت‌های روانی و فرهنگی، این خواست را عقیم گذاشته‌اند. بنابراین، برای شکستن این چرخه، نیاز به نوعی بازتعریف ریشه‌ای از سیاست داریم؛ سیاستی که نه صرفاً ضداستبدادی، بلکه فرااستبدادی باشد. بایستی از کلنگی بودن خارج شویم و استمرار سیاسی و اجتماعی را ایجاد کنیم.

-یک نفر قرار نیست ناجی باشد

منجی‌گرایی از گذشته در ایران ید طولانی داشته است، از منجی‌گرایی قزلباشان و صوفیان نقشبندی گرفته، تا منجی عادل اشعار فروغ فرخزاد و احمد شاملو. در تمام این ادوار، یک ذهنیت غالب وجود داشته: انتظار برای یک نجات‌دهنده - خواه مشروطه‌خواهانی که به دخالت دولت‌های خارجی دل بسته بودند، خواه مردم سال ۵۷ که در چهره‌ی خمینی، ناجی خود را می‌دیدند، یا حتی اصلاح‌طلبانی که گمان می‌کردند از دل همان ساختار، می‌توان عدالت و آزادی بیرون کشید.

شکستن این ذهنیت، نقطه‌ی آغاز دموکراسی واقعی است: این که مردم به‌جای تکیه بر یک فرد، به ظرفیت‌های جمعی، سازمان‌یابی پایدار، تربیت نهادهای مدنی، و یادگیری صبر تاریخی تکیه کنند.

اصلاحات و تغییر را نباید در یک فرد خلاصه کرد، تغییر و رفرم یک مجموعه است. ایرانیان دهه ۷۰ نیز دچار همین نگرش غلط شده بودند. آنها اصلاحات را فقط در خاتمی می‌دیدند، و هنگامی هم که خاتمی جسارت سابق را کنار نهاد و شکست را پذیرفت، مردم به کل از اصلاحات ناامید شدند. حال آنکه اصلاحات مجموعه گسترده‌ای بود، از امثال نیلی‌ها و زیباکلام‌ها گرفته، تا امثال حجاریان‌ و موسوی خوئینی‌ها.

یکی از ضعف‌های تاریخی ما، فقدان یا ضعف نهادهای مدنی و میانجی‌گر بوده است؛ چیزی که در غرب، به کمک کلیسا، انجمن‌ها، اتحادیه‌ها و پارلمان شکل گرفت و قدرت را مهار کرد.

در ایران، همواره جامعه یا به‌کلی بی‌سازمان بوده، یا این نهادها پس از مدتی توسط قدرت بلعیده شده‌اند (مانند مجلس مشروطه، احزاب دهه ۲۰، یا نهادهای اصلاح‌طلبانه‌ی دهه ۷۰). در گام بعدی، باید بر نهادسازی مداوم، مستقل و محلی تأکید کرد؛ حتی اگر در ابتدا کوچک و محلی باشند.

-متساهل باشیم!

یکی از موانع مهم در مسیر سیاست پایدار در ایران، ذهنیت صفر و صدی، حذف‌گرایی و عدم تحمل دگراندیشی بوده است. بدون تمرین برای زیستن در میان تفاوت‌ها – چه در حوزه‌ی مذهبی، چه جنسیتی، قومی یا سیاسی – هر نوع انقلابی، به‌جای دموکراسی، به بازتولید نوعی "خودی – ناخودی" می‌انجامد.

پذیرش تکثر، نه شعار، بلکه باید در عمل اجتماعی، فرهنگی و حتی در خانواده و آموزش نهادینه شود.

در نهایت، باید معنای قدرت را بازاندیشی کرد. فوکو نشان داد که قدرت فقط در رأس هرم نیست، بلکه در روابط روزمره، در زبان، در خانواده، در آموزش، و حتی در ذهن ما جاری است. بنابراین، سیاست نو، فقط با تغییر حاکمان حاصل نمی‌شود، بلکه با تغییر رابطه‌ی ما با قدرت در همه‌ی سطوح زندگی ممکن است.

سخن پایانی

تاریخ ما پر از امیدهای شکست‌خورده است. اما هر شکست، اگر درست خوانده شود، درسی برای آینده است، نه زنجیری بر پا. اگر سیاست را فقط میدان جنگ برای قدرت ندانیم، بلکه فرصتی برای "با هم بودن"، "با هم ساختن" و "با هم زیستن" تلقی کنیم، شاید بتوانیم از این چرخه‌ی تلخ عبور کنیم. نه با معجزه، نه با خشونت، نه با وعده‌ی مدینه‌ی فاضله، بلکه با کار مداوم، آگاهانه و جمعی.

ایرانانقلاب مشروطهسیاسی اجتماعییادداشتتاریخ
۱
۰
امیرماهان طاهری
امیرماهان طاهری
علاقمند به تاریخ معاصر، علوم سیاسی و فلسفه. اینجا یادداشت‌هام رو قرار می‌دم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید