شما من را نمیشناسید.
هیچی از زندگی من نمیدانید.
چطور به خودتان جرات می دهید که نظر بدهید و بگویید که من باید چطور رفتار کنم یا بهتر است چه جور آدمی باشم.
آینده من مال خودم است.
دوست دارم خودم مسیر زندگی ام را انتخاب کنم.
از بقیه خیری ندیده ام.
همه انسان ها پست هستند؛ کم پیش می آید که بین آن همه انسان یک نفر باشد که واقعاً و واقعاً قلب پاکی داشته باشد.
میدانید؛ من هم مستثنا نیستم بلکه درست مانند دیگران هستم. اما خب حداقل به خودم اجازه نمیدهم که زندگی بقیه را تغییر بدهم و هر چه را که خواستم به بقیه بگویم.
احساسات آدم نیز به هیچ دردی نمیخورند.
حتی آنها هم دشمنت هستند.
تو چه مهربان باشی و چه خشمگین و ناراحت، صدمه میبینی.
به هر شکلی که باشی، باز هم به خاطر هر نوع احساسی صدمه میبینی و این باز برمیگردد به اینکه به چه کسی محبت کنی یا به چه کسی ظلم کنی.
البته مسلماً آنهایی که به بقیه ظلم میکنند؛ مستحق عذاب هستند، اما چرا به خاطر خوبی کردن به بقیه باید همچین نفرت و غمی قلبت رو فرا بگیرد؟
به خاطر همین هم هست که من تمام خاطرات، اطرافیان و دوستان، انسان ها و احساساتم را داخل یک چمدان بزرگ ریختم و یک قفل سنگین و بزرگ نیز بر او زدم و کلیدش را در اعماق یک دریا انداختم.
اگر آن کلید پیدا شود و این چمدان باز شود، تمام زندگی من تغییر خواهد کرد. ولی که میداند این تغییر خوب است یا بد؟
برای همین هم هست که آن چمدان را در جایی مخفی کرده ام که هیچ کس دستش به آن نمیرسد.
جایی که حتی اگر یک نفر، هر کسی، کلید را از شکم ماهی هم در بیاورد؛ باز نمی تواند آن چمدان را پیدا کند؛ زیرا آن چمدان با من دفن شده است و دیگر نه منی وجود دارد و نه چمدانی که بخواهد مانند یک زخم کهنه توسط یک شخص دیگر سر باز کند و تاثیری در زندگی من بگذارد.(البته دیگر نمی دانم باید بگویم زندگی یا...)
امیدوارم آن آدم و آن ماهی که کلید من با سرنوشتشان بازی میکند، حواسشان به آیندهشان باشد وقتشان را تلف نکنند.
باقی انسان ها باید خوب زندگی کنند. همه مانند هم نیستند اما من برای همه آرزو می کنم که بتوانند با خودشان و دیگرن رو به رو شوند و دوستان و شریکی را به زندگی و قلبشان راه بدهند که واقعا برای آنها ارزش قائل باشند و به آنها اهمیت بدهند.
این تنها خواسته من پس از یک زندگی دردناک است...