این روزها به بدترین شکل ممکن سپری میشوند. ثانیهها به اندازه قرنها کش میآیند و سالها به سان برق و باد در گذرند. دیگر حساب زمان و مکان از دستم در رفته. مدام با چیزهای کوچک سعی در زنده نگه داشتن امید دارم؛ سعی در زنده ماندن و حتی نفس کشیدن. دیگر جان فرو دادن اکسیژن را هم ندارم، قلبم نیز به قوت خودش باقی نمانده.
خیر سرمان رفتیم به مراکز عالیه تا کسب علم و دانش کنیم، تا از خرافات و شبهعلم درآییم، تا مملکت را جلایی دهیم. اما با اولین سنگ جلوی پای لنگمان، پی فال و قهوه و تاروت و اینها رفتیم. جدی نگیرید؛ در حدی که خودمان از ویدئوهای دانشکدهای به نام یوتیوب آموختیم، وگرنه پروردگار آنقدرها جیبمان را سامان نداده تا به دنیای فالگیرها بدهیم (جسارت به شغل شریف فالگیری و فعالان این حوزه نباشد).
جالب اینجاست که منِ بیدین که با قطعیت ادیان را منکر شده، دنبالکنندهٔ نظریهٔ داروین و منطق بود... همین منِ به اصطلاح فرهیخته از همه کولیتر، به تکتک آموختههای گذشته ام چنگ زدم. کم کم اگر ادعا کنم امام و پیامبری نمانده که از آنها طلب یاری نکرده باشم، لاف نخواهد بود.
خود خدا هم که قربانش بروم، استخاره میگیریم میگوید صبر کن. فال حافظ میگیریم میگوید صبر کن. فالهای دیگر میگیریم باز هم همین. باور بفرمایید این صبر آسان نیست.
به قول آقای ابتهاج:
خون میچکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من میکنم افشردن جان است
آری، این صبر از مردن دردناکتر است.
از همه اینها جالبتر، همین بنده است که نقاب آدم خوشحال و بیباک را زده و در ابتدای روز به کلاس و درس و کار و زندگیام میرسم. غافل از اینکه:
در من کسی آهسته میگرید
انگار نه انگار که از بنده هیچ جز این نقاب پوچ نمانده.
حضرت مولانا میفرمایند:
هیچ مگوی و کف مکن، سر مگشای دیگ را
لیک بجوش و صبر کن، تا که همی پزانمت
خدایا قربانت شوم، به خودت قسم بنده توان این پختگی که چه عرض کنم، این سوختن را ندارم. یکی از آن درهای رحمتت را هم در راستای خوشحالی ما بگشای.
بازهم امید بستیم به خودش؛
در گلستان جان، چو خار آمد فراق، صبر کن تا بشکفد از صبر، باغ (منسوب به مولانا)