صدای رادیو کم است و راننده کمی خسته، نه تنها چهرهاش بلکه ماسک رنگ و رو رفته و پراید زرشکی که در مشخصات نوشته بود مسی رنگ، همگی با هم خسته بودند. من، کیفم، صندلی، شیشه و پنجرهها، پراید آقا را در پیچیدن در کوچه پسکوچههای اصفهان همراهی میکردیم.
میگفتم؛ صدای رادیو کم، قبل از پخش آهنگها، خانم گوینده خوانندهها را معرفی میکرد. آهنگها یک چیزهایی شبیه همان گل میروید به باغ همیشگی بودند. تم همان تم، اما محتوا کمی عاشقانه، صداها کلفتتر، با شنیدنشان نه تنها چیزی به من اضافه نمیشد بلکه مغزم تهی تهی شده بود. از رادیو انتظار داشتم حالا که کم حوصله هستم و زورکی خودم را از خانه به مطب دکتر کشاندم، چیزی بخواند تا دلم گرم شود. مثل همان چیزهایی که یک جوان ایرانی از رئیس جمهورش میخواهد، کاری کند که دلم گرم شود، من را ببیند که از گرانی و ماتم گرفتن برای آرزوها گوشهء خانه کز کردهام. وعده ندهد، کاری کند.
باز از رادیو دور شدم. میخواهم از او بگویم، رادیو دنیای کوچکم شده بود، اندازهء عمرم مینویسم، تمام بیست و نه سالی که زندگی کردم را در آن جعبهء کوچک مستطیلی دیدم. آقا صدای رادیو را کم کرده بود اما تا خانم گوینده گفت: «ترانهء بعدی، سنگ قبر آرزو از آرتوش»، ناگهان آقا صدای رادیو را بلند کرد. انگار که زندگی را به او داده بودند یا مثلاً گفتهاند در این چهل سال ما هر طور خواستیم زندگی کردی، از اینجا به بعدش هر چه تو بخواهی، این ترانه #آرتوش هم برای تو، بعد از چهل سال نوش جانت!
***
این اسم آرتوش یک جور خاصی است. هر بار در رادیو یا تلویزیون میبینم از اسمش نام برده میشود، ته دلم میگویم: «حالا آقای خمینی راضی هستند اسم آرتوش را بیاورند؟ آخه آرتوش؟» ذهنم شرط بسته است که فقط از هیراد میراد قبول کند. آخه آرتوش؟ و باز به راننده حق دادم بین آن همه ترانههای تکراری، ناگهان صدای رادیو را بلند کند و ذهن شرطی من باز با شنیدنش میگفت: «این وصلهها به نظام ما نمیچسبد، رادیو بلند بگوید سنگ قبر آرزو از آرتوش؟».
پیاده که شدم باز این سوال را پرسیدم و نتیجه چه شد؟ ناخودآگاه من به خودش اجازه داده بود تندرو شود، هی بگوید: «چرا؟»، این درست همان چیزی است که از آمدنش همیشه میترسم و میگویم: «اشکالی ندارد، خوب میشوی، دیگر از گفتن اسم آرتوش در رادیو تعجب نکن، حتماً میگویند بسیجی هستی!»
نویسنده: محبوبه کریمی