یک شی فلزی و خوش تراش، یک نوک باریک که راحت بالا و پایین میرود و یک رنگی که در میان مدادها اصلاً پیدا نمیشود. تمام مدادهایی که داشتم یا زرشکی، یا سبز تیره یا راه راه پیژامهای بودند و ربطی به این اتود خوشتراش من نداشتند، و آن برآمدگیها و تو رفتگیهای پشت سر هم، که لابد برای ماساژ انگشت گذاشته بودند، بیشتر نظرم را جلب کرد.کمی باریکتر از مدادهایم بود، بوی فلز میداد و از بوی چوبی مداد خبری نبود. وقتی سرش را در دهانم میگذاشتم زبانم یخ میکرد و بوی فلزیاش بیشتر دماغم را پر میکرد. این زبان از نرمی سر اتود سیر نمیشد و میرسید به یک قسمت فلزی دیگرش که انگار گیره بهش میگفتند و چندین بار سر زبان را داخلش گیر میدادم. هر جا رنگ گلبهی روی شی باریک و بلند میبینم یاد آن روز بارانی میافتم.
خاطرم نیست نمرهٔ خوبی گرفته بودم یا مادرم دوست داشت مثل همیشه به من محبت کند و از قشنگترین مغازهء خیابانمان این اتود را بخرد. آنقدر انتظارش برایم شیرین بود که با حال سرماخورده بیرون نشستم تا مادرم بیاید. باران میبارید، سرماخورده بودم، سرماخوردگیهای آن وقتها ساده و بی شیله پیله بودند، قرار نبود قول شاخ و دمداری شوند که کل دنیا را اسیر و ابیر خودشان کنند. با دوتا پس پس آمپول دکتر خوب میشدی، حتی حاضر بودی کل دیوارهای شهر و میلههای اتوبوس و همهء اعضای فامیل را لیس بزنی تا به همه ثابت شود سالمی. آن وقتها فقط یک ایدز از خدا بی خبر بود که هول به جا مردم انداخته بود.
خاطرم است دوم ابتدایی بودم اما شال سرم بود و دائم زیر باران دماغم را پاک میکردم. بعد از انتظار شیرین مادرم را بالاخره دیدم. لبخند زده بود و اتود را از لا به لای پلاستیک خریدش به من داد. این مداد مدرن خوش تراش عجب چیز دلچسبی بود و لعنت به آن کسی که نوستالژی را کشف کرد و کرد در پاچهء ما. بلافاصله کنار بخاری نشستم و اولین کلمههای مشقم را با آن نوشتم، کلمههای باریک و خوش نقش. کمی در دستم لیز میخورد و حالا نمیدانم از خیسی باران بود یا آبریزش بینی؛ کلمهها را بزرگ بزرگ مینوشتم. آن روز عمیقاً خوشحال بودم، نمیدانم چه شد که گمش کردم.
آقای فروشنده لوازمالتحریر سپهر کمی بداخلاق بود. فکر میکردم باید آمار تمام وسایلی که از او میخرم را بهش بدهم. هربار پیشش میرفتم منتظر بودم بپرسد فلان پاکنی که خریدی را هنوز داری؟ یا چه خبر از آن اتود گلبهی خوش تراش؟ به خیالم که میداند که چه قدر با او عشق بازی کردهام. اما مرد فروشنده لوازم التحریر سپهر مثل بقیه مردها بیتوجهی زیادی نسبت به مسائل زندگیام نشان میداد و جز پیشنهاد اینکه کدام پاکن و مداد بهتر است حرف و توصیه و توجه دیگری نشان نمیداد و من توقع داشتم بغلم کند و با ابراز همدردی برای گم شدن اتود گلبهی یک اتود گلبهی دیگر بدهد که نشد و خیال بود هرچه که بود. اتود برای همیشه گم شد و من فقط یادم هست آن روز وصال من و اتود گلبهی هم من مهربان بودم هم آسمان هم بخاری خانمان.
نویسنده: محبوبه کریمی