خب چون من شرایطش را داشتم و پدر و مادرم از هم جدا شده بودند، تصمیم گرفتم که برم.
نه بحث این بود که با کی زندگی بکنم و من ترجیح دادم تنها زندگی کنم. راستش را بخواهی این اولین بار است که دارم این موضوع را جایی مطرح میکنم.
نه هیچ کس آنجا منتظرم نبود، من زیرزمین یک خانواده هندی را اجاره کردم و مدتی بعد هم برادرم آمد و دو نفری با هم تا مدتها همانجا زندگی کردیم.
زمانی که رفتم، هفت سال طول کشید تا برای اولین بار به ایران برگردم، یک سفر یک ماهه به ایران داشتم، شاید حتی کمتر. بعد دوباره برگشتم کانادا و چند سال بعد هم که به ایران برگشتم.
خیلی خیلی زیاد! حتی با بچههای SFU یک کار رادیویی انجام دادم. ونکوور دو تا دانشگاه اصلی به نام SFU و UBC دارد که من قبل از ورود به دانشگاه، فکر کنم مقطع یازدهم بودم، چون یوتیوبر بودم و کانال خودم را داشتم و نسبتاً شناخته شده بودم، بچههای SFU بهم پیشنهاد دادند با هم همکاری داشته باشیم. دانشگاه SFU شبکه رادیویی به نام CJSF روی موج 90.1.FM داشت که برای معرفی کامیونتیها بود و به همه زبانها یک ساعتی میدادند تا برنامه خود را بسازند.
ما صحبت کردیم و گفتیم یک جامعه دانشجویی ایرانی هستیم و میخواهیم هفتهای چند ساعت برنامه داشته باشیم که با پیگیری توانستیم یک ساعت و نیم در هفته، روزهای چهارشنبه از ساعت ۶ تا ۷.۵ را داشته باشیم. در تقسیم زمان، ۲۰ دقیقه به من رسید و توانستم یک برنامه طنز بسازم و این اولین تجربه رسمی و حرفهای من در برنامهسازی بود.
به جز آن در کامیونتی ایرانیهای ونکوور برنامه چهارشنبه سوری، برنامههای نوروز و برنامههای مختلفی که برگزار میشد و من با تیم برگزاری همکاری میکردم.
بعد از آن توانستیم این ویژه برنامهها را تصویری کنیم و بعلاوه شبکه رادیو SFU هم تبدیل به یک شبکه تلویزیونی شد و جزوه کانالهای کابلی قرار گرفت، باز هم یک ساعت به ما وقت داده شد و برنامه تلویزیونی برای ایرانیهای ونکوور ساختیم.
خب خیلی سوال کلی پرسیدی! اولاً هرجای دنیا به روحیات آدمها بستگی دارد و نمیشود گفت ونکوور را به ایرانیها پیشنهاد میکنی! باید اول بگی که این ایرانی چند سالشه؟ شرایط خانوادگیش چیه؟ شرایط مالیش چطوره؟ میخواهد کار کند، نمیخواهد کار کند؟ میخواهد درس بخواند؟ نمیخواهد درس بخواند! چند تا بچه دارد؟ و .... هر کدام از اینها، شرایط را برای هر فرد متفاوت میکند! یعنی اینطور باید بگم که هر شخص نسخه خودش را دارد.
کلا در مسئله مهاجرت چیزی که خیلی سوال میشه و برای همه مهمه، این است که با چقدر پول میشود رفت و خرج و مخارج ماهانه چقدر است.
ببینید اگر زندگی شما در ایران اکونومی بوده باشد و یاد گرفته باشید با حداقلها سازگار شوید، طبقه اکونومی در ونکوور گزینه بهتر و راحت تری، نسبت به طبقه اکونومی در ایران است. یعنی آدمی که اینجا با حداقل زندگی میکند، آنجا با همان تلاش و زحمت، امکانات بهتری دارد. این آدم در سال سفرهای زیادی میتواند داشته باشد، مرخصیهای خوب، امکان وام گرفتن، بیمه رایگان و یک عالمه مزایای دیگر که برحسب آنها میتواند برای بیست سال آیندهی خودش برنامهریزی کند.
اما زمانی هست که یک نفر اینجا زندگی خوبی دارد و از یک خانه ۵ خوابه قرار است به یک اتاق در خانه یک نفر دیگر، نقل مکان و زندگی کند، خب بله! احتمالا به این فرد فشار خواهد آمد.
بعلاوه مخارجی که اینجا داشته با آن طرف خیلی متفاوت است و زندگیای که اینجا داشته را نمیتواند آنجا هم داشته باشد و باید سبک زندگیاش را عوض کند. برای این آدم مطمئناً شرایط خیلی فرق خواهد کرد.
مثلاً شاید در ایران عادت داشته آخر هفته دوست و اقوام را دور خودش جمع کند و مهمانی بدهد، اما آنجا دیگر این امکان را ندارد...درآمدش قطعا کمتر شده، چون حتما در ایران کسب و کار و اسمی به هم رسانده، اما همین آدم در ونکوور تازه باید از صفر شروع بکند. بخصوص بعضی از مشاغل خاص، مثلاً وکیلها، نمیتوانند وکالت کنند، در نتیجه باید این طرف به اصطلاح پول دربیاورد و آن طرف خرج کند و این اختلاف ارز حتما خیلی به او فشار خواهد آورد.
برای من شوک فرهنگی! مثلا من در کانادا که به مدرسه رفتم، با آن سابقه مدارس ایران، از مدیرم میترسیدم و تا مدتها فکر میکردم از مدیر باید ترسید. در صورتی که مدیر ما مثلا صبح به صبح دم در میایستاد و به همه ما صبح بخیر میگفت. یا من فکر میکردم اگر در راهرو جلوی مدیر بخندم و ببیند حتما به من گیر خواهد داد که برای چی میخندی... میدانی در واقع من یک ترسهایی داشتم که بعداً فهمیدم چقدر احمقانه است. در واقع این آنها هستند که از ما میترسند و تازه چقدر مقید بودند که رفتارشان درست باشد تا بچهها اصلاً ناراحت نشوند.
یا اینکه من از یک مدرسه پسرانه به مدرسهای رفتم که با دخترها همکلاسی بودم، در فرهنگی دیگر...
خیلی کار سختی است تا آدم با اتفاقات اطراف خود وفق پیدا کند. تا چند ماه اول برای من مثل این بود که انگار چیزی به سرم خورده باشد، همان طور منگ بودم و نمیدانستم چی کار دارم میکنم. کجا هستم؟ یا چرا اینجا هستم؟
خب زبانم هم خوب نبود و hello و how are you را به زور بلد بودم و رفتم سر کلاس نشستم. من واقعا به روش نوزاد وار زبان یاد گرفتم. کلمه به کلمه در سرم کردند و آنقدر گفتند تا بالاخره یاد گرفتم. اما خب سنم سنی بود که سریع هم یاد گرفتم.
نحوه برخورد معلم با شاگردها خیلی متفاوت بود. ما خیلی آزادی داشتیم و کسی هم از این آزادی سوء استفاده نمیکرد. معلم هم در مقابل همیشه به ما احترام میگذاشت.
در کل اولین مسئله تفاوت فرهنگی بود که برایم چالشزا شد و بعد زبان. چون به جایی رفتم که حتی نمیتوانستم با کسی حرف بزنم. من صفر صفر به کانادا رفتم و حرف زدن خودش به تنهایی یک چالش بود. اما خب سعی کردم و بعد از یک ماه یا دو ماه توانستم چهار کلمه با اطرافیانم حرف بزنم.
خب در جایی مثل کانادا این اتفاق کمتر رخ میدهد. برای اینکه ما اولین کلاسی که میرویم ESL هست: English As a Second language، در این کلاسها کرهای هست، ژاپنی هست، از آمریکای جنوبی میاند و...، یک کلاس چند فرهنگی که همه آدمها با ملیتهای مختلف و تقریبا هم سطح خودت هستند و بعضیها مثل خودت هیچ چیزی بلد نیستند و با همان حس منگی که تو داری، کم و زیاد، دارند سر و کله میزنند.
این شرایط باعث میشود که بفهمی حداقل تنها نیستی و هستند کسانی که دستِکم مثل تو با این چالشها روبرو هستند.
در عین حال من همان سال اولی هم که رفتم، سر کلاس فیزیک، نشستم. در صورتی که هنوز داشتم دورههای ESL را در حد بیسیک میگذراندم. سر کلاس فیزیک یک سری خط و خطوط و فرمول میدیدم که بلد بودم، این هم به خاطر این بود که کلا در ایران مطالب ریاضی و فیزیک را زودتر از سایر کشورها به بچهها آموزش میدهند، برای همین تابع را که میدیدم میدانستم که مثلا سینوسه و کلاً مبحث چی هست و میدانستم آن را بلد هستم. معلم که سوال را روی تخته مینوشت و میپرسید How knows the answer? من دستم را بالا میبردم. بعد که میگفت Say it! میگفتم No English و میگفت خب بیا حل کن. میرفتم، مینوشتم و تشویق و فلان و این حرفها.
یعنی این حس را بهت القا میکنند که اگر زبان بلد نیستی، مشکلی نیست و نادیدهات نمیگرفتند.
اما اینجا حتی اگر یک ایرانی بخواهد حرفی بزند و مثلا بگوید «پرفکته»، اطرافیان لهجه و همان چیزی که او گفته را مسخره میکنند. در صورتی که خود آنهایی هم که زبان اصلیشان انگلیسی است، وقتی میبینند یکی دست و پا شکسته دارد سعی میکند منظورش را برساند به فرد فرصت میدهند. من همین الان اینجا بخواهم انگلیسی حرف بزنم، همان ایرانیها که حتی گاهاً زبان خیلی چندانی هم بلد نیستند، دست میگیرند و مسخره میکنند. حتی ما تو برنامههای تلویزیونی خودمان این را میبینیم. مثلاً رشیدپور خودش بلد نیست انگلیسی حرف بزند، بعد مهمان برنامهاش را به چالش میکشد تا انگلیسی حرف بزند و جلوی دوربین مسخرهاش کنند. در واقع این فرهنگ خیلی فراگیر شده که همه همدیگر را مسخره میکنند.
در حالیکه آن طرف میبینی هزار جور مِن مِن میکنی و سعی میکنی منظورش را به طرفش بفهماند و آن فرد خودش انگلیسی زبان است، صبر میکند و کمکت میکند جملهات را تمام کنی. این تفاوتهای فرهنگی باعث میشورد آدم در ایران برای یادگیری زبان بیشتر عذاب بکشد تا آن طرف.
وقتی من برگشتم خب کار من رسانهای بود و قوانین اینجا را بلد نبودم و نمیدانستم چه داستانها فرآیندهایی اینجا وجود دارد. باید خیلی مراقب میبودم. در حالیکه آنجا در یک فضای خیلی آزاد برنامه میساختم، اما اینجا با کلی چالش روبرو میشدم. بیشتر چالش کاری داشتم تا دغدغههای شخصی.
مثلا کار اداری؛ خب من چند سال مهمی که در جامعه باید رشد میکردم را در اینجا نبودم. اوایل که آمده بودم، وقتی یک کار ساده داشتم مثلا در صف ایستاده بودم، آدمها مدام از من جلو میزدند بعد نمیتونستم از حقم دفاع کنم. حس بدی داشت که چرا حقم مدام خورده میشود و من بلد نیستم از پس خودم بربیایم. اما به هر حال آدم وفق پیدا میکند. خیلی سریع توانستم هماهنگ شوم. یک وقت به جایی رسیدم که دیدم اگه من همینجوری در صف بایستم و افراد من را رد کنند و وقتی میخواهم اعتراض کنم چشم غره بروم، اصلا طرف من را نگاه نمیکنند. از اینجا بعد دیگر یاد گرفتم. به هر حال من سالهای کودمی که بنیه شخصیتم شکل گرفته بود را ایران بودم. مثلا من رانندگی را در سن یازده سالگی در ایران یاد گرفتم و آن طرف در ۱۶ سالگی گواهینامهام را گرفتم. اوایل که اینجا رانندگی میکردم خیلی محتاط بودم و کم کم این اختلافها درست شد. کلا چون نصف عمرم را ایران بودم و نصف عمرم را کانادا، زود توانستم خودم را وفق دهم و الآن به یک میزان هر دو جا راحت هستم و هم قوانین و کارهای اداری آن طرف را بلدم و هم این طرف را.
انتخاب که نبود.... خب اولا برای من اینطوری نبود که تصمیم بگیرم برگردم ایران. یک سلسله مراتبی اتفاق افتاد که من اینجا ماندگار شدم. در یکی از سفرهایی که قرار بود برگردم مسائلی پیش آمد که باعث شد برگشتنم به تعویق بیفتد و هی مجبور شدم اینجا بیشتر بمانم و کار پشت کار و... یک زمانی متوجه شدم هر زمانی که دلم بخواهد میتوانم برگردم، برای همین دیگر آن حس بد را نداشتم. چون من مثل خیلیها که این انتخاب را ندارند و احساس میکنند گرفتار شدند، حس عذاب در ایران نداشتم. من موقعی که فهمیدم که ماندنم به صورت یک انتخاب درآمده، نگاهم نسبت به زندگی اینجا عوض شد. بعضیها اذیت میشوند که اینجا هستند، اما من این حس اذیت شدن را نداشتم. یعنی آن حس منفی که از صبح که بلند میشوی با خودت بگویی چرا من اینجا هستم را ندارم. این موضوع برای من یک انتخاب است.
اولا من به خاطر کارهای فرهنگیای که انجام میدادم خیلی با دانشجوهای ونکوور در تماس بودم. حتی ما یک کلاب ایرانیان درست کرده بودیم و جامعه خیلی بزرگی دور هم بودیم و برای همین خیلی از زندگیهایشان خبر دارم که چه شرایطی داشتند.
دنیای آنها سختتر از دنیای من نبود و نسبتاً چالشهای یکسانی را تجربه میکردیم، فقط سرعت یادگیری و آداپت شدن این افراد کمتر از من دانش آموز بود. چون آنها سنگ بنای شخصیتشان در ایران شکل گرفته بود و بیشتر زمان باید صرف میکردند. همین!
(تماس تلفنی از خبرنگاران در خصوص انصراف همسرشان سارا خادم الشریعه از تیم ملی و اینکه آیا ایران هستند؟ میخواهند بروند؟ اردشیر مصرانه پاسخ میدهد که ما فعلا ایران هستیم و برنامهای برای رفتن نداریم. میگوید سارا شخصا تصمیم گرفته است و این تصمیم برای او محترم است و از این پس سارا به صورت انفرادی در مسابقات شرکت خواهد کرد.)
غلط کردم الان که فکر میکنم... JJJ شوخی کردم، نه! آدم وقتی انتخاب داشته باشد، حالش بهتر است. کلاً ما از اینکه ایرانیم، راضی هستیم. هم سارا ایران را دوست دارد و هم من، ما کار خودمان را داریم. یعنی انگیزهای جز کار و خانواده و خودمان نداریم، برای همین تا موقعی که این شرایط هست، با ایران اوکی هستیم.
ببین داستان مهاجرت من به خاطر دلایل شخصیم بود، نه اینکه فشار جامعه و شرایط اجتماعی باشد. آن زمان که من داشتم میرفتم اصلا این قدر تب و تاب رفتن نبود. من آن وقتی که رفتم جامعه ایرانیهای ونکوور آنقدر کوچک بود که همه همدیگر رو میشناختیم. مثلا در یک جشن چهارشنبه سوری همه با همدیگر سلام علیک میکردیم. اما الان همسایهها هم همدیگر رو نمیشناسند. برادرم که هنوز آنجا ساکن است، میگوید در آسانسور که میروم، همه ایرانیاند و دیگر کسی کسی را نمیشناسد. یعنی کامیونتی آنقدر بزرگ شده که عملا یک مینی تهران در ونکوور و تورنتو و این شهرها شکل گرفته است. تجربه مهاجرت من اما چیزی بود که با شرایط زندگی شخصیم شکل گرفت. من این انتخاب را کردم که به مقتضای سنم زندگی در یک کشور دیگر را هم تجربه بکنم. برای همین برای من خیلی تجربه شیرینی بود و خیلی به من کمک کرد تا در زندگی فرصتهای جدیدی برایم ایجاد شود و حداقل یک زبان دیگر یاد گرفتم. من حداقل با یک ملیت جدید آشنا شدم، البته در ونکوور ملیتها متنوعی ساکن هستند و فرصت این را داشتم معاشرت کردن با آنها را یاد بگیرم. مهاجرت فرهنگ و جهان بینی به آدم میدهد و کلاً برای من تجربه مثبتی بود.
اما دانشجوها از مقاطع مختلف میآیند و هرکدام چالشهای جدیدی دارند. با این حال مسئله این است که یک سری دغدغههایی که در ایران برای یک دانشجو وجود دارد، آنجا خیلی کمتر است. مثلا در همان فضای آکادمیک دانشگاه حداقل حقوقی به دانشجو اختصاص میدهند که میتواند با آن یک زندگی دانشجویی خوب را تجربه کند. در حالیکه اینجا بستری نیست که بشود در آن فعالیت کند. من کلی دانشجوی فارغالتحصیل از شریف میشناسم که جویای کارند.
و تازه برای یک سری افراد مهاجرت امری اجباری است و دارند با مهاجرت از مسائل و گرفتاریهایی فرار میکنند.
ببینید در کل پدیده مهاجرت خیلی خیلی چیز تلخی است! یعنی اصلاً چرا باید شرایطی باشد که یک نفر از جامعه خودش فاصله بگیرد؟ از کشورش؟ از جایی که خونوادهاش هستند؟ مهاجرت از این منظر آنقدر بدی دارد که آدم به سختی میتواند از چیزهای مثبت آن حرف بزند.
واقعاً میگویم مهاجرت پدیده خیلی تلخ و دردناکی است و امیدوارم کسی هیچ موقع به مرحلهای نرسد که مجبور شود مهاجرت کند، اما اگر برحسب انتخاب و شرایط خوب و راحت، همراه با راحتی بتواند برود، میتواند تجربههای جدیدی را کسب کند و تازه شیرین هم باشد. اما واقعا امیدوارم بر اثر فشار و تنگنا کسی مهاجرت نکند. امیدوارم اگه کسی مهاجرت کرد با انتخاب خودش باشد و به راحتترین شکل ممکن برود. یعنی بلیطش را بگیرد و برود آنجا و خانهاش فراهم باشد و هیچ سختیای نکشد.
راستش من این سختیها را کشیدم، اما در سنی بودم که دغدغههایم خیلی خیلی کم بود و الان که به همه آن روزها نگاه میکنم، میبینم همه تلخیهایش برایم شیرین است.
در این شرایط مثلا کسی که با زن و بچهاش میرود، یا مثلا کسی که اعضای خانوادهاش اینجا بیمارند و هزار و یک غم دارند اما باز هم باید برود، شرایط خیلی سختی را تجربه میکند. خب من هیچ کدام از این دغدغهها را نداشتم و فقط خودم را باید با شرایط هماهنگ میکردم. برای همین برای من یک تجربه خوب بوده است. هر چند برای خیلیها تجربه بدی بوده و آن طرف چالشها، سختیها و شرایط دشواری را تجربه کرده است. البته به هر حال هر جایی سختی خودش را هم دارد.
مثلا همین که شما آنجا بخواهی رانندگی یاد بگیری، گواهینامهات را درست کنی، بیمهات را درست کنی دو سه سال زمان میبرد تا تازه به شرایط اولیهات در ایران برسی و با خودت بتوانی بگویی من حداقلهای زندگیام ردیف شده و حالا میتوانم برای آیندهام برنامه ریزی کنم.
راستش را بخواهی من همیشه دنبال استقلال بودم. بعلاوه پدر و مادرم میخواستند من را از آن شرایط متشنج دور کنند. نمیخواستند در آن شرایط بمانم و خوشبختانه خوب هم مدیریتش کردند و من میتوانم بگویم از این بابت آسیبی ندیدم. ضمن اینکه من همراه با این حس که پدر و مادرم دوستم داشتند و من آنها را دوست داشتم، رفتم و استقلالم را هم بدست آوردم.
اینها برای من خیلی خوب و ارزشمند بود.