زنگ مدرسه که به صدا در میآید، هزاران پسر از کلاسها بیرون میزنند و دفتر و کتابهایشان را با کشی به تَرک دوچرخهیشان میبندند و مجید بین همهی آنها طوری بًر میخورد که خودِ تصویربردار هم گاهی گمش میکند و صدای همهمهی بچهها و زنگ دوچرخهها بلند میشود و مجید میزند به دل «میدون» و بعد دالانها و کوچههای شهر. با همان دوچرخهی هرکولس قدیمیاش طوری رکاب میزند که انگار در حال پرواز است و میرود که به بیبی برسد تا شاید این بار برای معلمش ژیله ببافد و یا برایش میگو سرخ کند و یا...
درست همان وقتهایی که مجید فلک میشد و برای فرار از مدرسه یواشکی از بین صف صدها دوچرخه آرام آرام میخزید و چرخش را برمیداشت تا فرار کند، در دلم میدانستم که این من هستم. این منم که جای قهرمان قصههایم از مدرسه فرار میکند. این منم که با قلمم جادو میکنم و انشایی مینویسم که نگاه معلم انشا به من هزار مَن از بقیه توفیر کند و انشایم خودم را طوری میخوانم که همهی همکلاسیهایم را به خنده میاندزم و به همه میگویم که دلم میخواهد مردهشور شوم، که مردهشورها انسانهای شریفی هستند و چه رنجی میکشند.
من وسط تنهاییهای مجید در خیابانهای پاییز زده اصفهان، همراهش قدم میزدم و یا همان وقتهایی که هیچ رفیقی برایش نمانده بود و بین همهمهی بچهها، یک گوشهای کز میکرد، در لباسی پسرانه در قاب تلویزیون بغض میکردم. با یک مرز ساده که همیشه یادم میآورد من نمیتوانم مجید باشم. مجید قصههای مجید بدون دوچرخه هرکولسش، درست مثل هریپاتر بدون جای صاعقه روی پیشانیاش بیمعنا بود.
برای دختران هم نسل من، دوچرخه یک حسرت بود. یک ارابهی شیطانی که وقتی موعدش میرسید دیگر حق سوار شدنش را نداشتند. فرصتمان محدود بود و شوقمان زیاد. سن و سالی که از ما میگذشت، دوچرخه سواری عیب بود، بعید بود. اما این من بودم که به شوق مجید بودن، وسط چلّه گرم تابستان اصفهان، وقتی همه بعد از ناهاری چرب، زیر کولر در چرت بعد از ظهری خود فرو میرفتند، یواشکی روسری سر میکردم، تو حیاط میخزیدم و با ترس و احتیاط در را باز میکردم و با دوچرخه سفید برادرم که خیلی هم از من بزرگتر بود بیرون میرفتم و یواشکی در را پشت سرم پیش میکردم، و از سر کوچه، تا ته کوچه را هزار بار میرفتم و برمیگشتم، انگار نه انگار که آفتابی باشد، و وقتی بالاخره انقدر قد کشیدم که نوک پاهایم به زمین برسد، یواشکی تا رودخانه میرفتم و در خلوتیه پارکها طوری رکاب میزدم که انگار حیاط خانه پدریم باشد و صاحب بیچونوچرای آن من باشم. و بعد قبل از اینکه آفتاب کمی مردانگی کند و کجکیتر بتابد از همان در پیش شده، به حیاط میخزیدم و مادرم داد میزد: دیوونهها تو این گرما میرند بیرون. نگاش کن. شده مثه آفریقاییها...
یک روز از همین ظهرهای تابستانی، در حیاط خانهی دختر همسایهمان، عشق زندگیام را دیدم. یک دوچرخه هرکولس تای همان دوچرخه مجید. همان فرمان، همان رکاب، همان زین، همان جک...
و این من بودم که به عجز و التماس افتادم. و به دوستم میگفتم به خدا بلدم. و هرچقدر فرزانه میگفت: نه نمیشه، تو قدت نمیرسه! قسم میخوردم که چرا!میرسه! دوچرخه برادرم را نشان میدادم تا ببیند که بزرگ است اما من کنترلش میکنم. و فرزانه نشانم میداد که دوچرخه برادرم به زور نصف هرکولس است. آخرش نمیدانم چه گفتم و چه التماسهایی کردم و چه قولهای سر یک دور دور حیاطشان زدن دادم ، که رضایت داد میتوانم سوارش شوم.
و من برای اولین بار جک هرکولس رویاهایم را بالا زدم.
اگر شما هم یک بار هرکولس سوار شده باشید، خوب میدانید که هرکولس دوچرخهایست که فقط برای رفتن طراحی شده و کسی برای سوار و پیاده شدنش خیلی برنامه مشخصی نداشته. و اگر خوب به آداب دوچرخهسواری پیرمردها نگاه کرده باشید، میدانید که کار خیلی سادهایست، فقط اگر پیرمرد باشید. باید پای چپ را روی رکاب بگذارید و پای راست را مثل روروئک روی زمین بکشید و وقتی دوچرخه به شتاب مورد نظر رسید، یک خیز نیمهای بر دارید و با یک پرش پای راست را از زین رد کنید و به راه ادامه دهید. برای پیاده شدن هم به همین منوال باید اول سرعتتان را کم کنید و قبل از رسیدن به مقصد پای راست را از روی زین رد کنید و پا را روی زمین بکشید تا ترمز گرفته شود.
حالا خودتان حسابش را بکنید اگر بخواهید همهی این آداب ساده را بخواهید در یک حیاط کوچک به صورت دایرهای پیاده کنید چه خواهد شد.
من دو دور ، دور حیاط دنبال دوچرخه دویدم اما نتوانستم سوارش شوم. نگاه فرزانه پر از شک و تردید روی من بود که نمیتوانستم خیز لازم را بردارم. بالاخره سر سوار شدن کاربلدانهی هرکولس کوتاه آمدم و دوچرخه را کنار پله بالکنی بردم و اول پای راست را رد کردم و بعد یواش یواش پای چپ را هم بلند کردم.
هرکولس تا مرز سقوط رفت اما سریع پا را حایل کردم. فرزانه رنگش پرید. قسم خوردم که هول شدم. که خودم حلش میکنم. که اگر مرام بگذارد و در سوار شدنش کمکم کند، راندنش را دیگر حسابی بلدم. و انقدر قسمش دادم تا کمکم کرد. این بار دو قدم دستم را روی شانه فرزانه گذاشتم. بعد رکاب اول را زدم و دوچرخه به راه افتاد.
من مست از هیجان یک دور، دو دور، سه دور... ده دور چرخیدم. و فرزانه آرام شد که میدید دارم درست رکاب میزنم. که بلدم چرخ را سوار شوم.
برای پیاده شدن ریسک نکردم. خودم مستقیم کنار پله رفتم و ترمز کردم و نه آنقدر حرفهای که دلم میخواست، آنقدر که فرزانه اعتماد کند، از دوچرخه پیاده شدم.
بعد از آن با قلبی مالامال از طمع لذت سواری، عزم کردم که به کوچه بروم. باید میتوانستم با دوچرخه یک خط راست را برانم. باید تا ته کوچه میرفتم و دور میزدم. باید فرزانه را راضی میکردم. از عملکردم برایش سخنرانی کردم. قول دادم که بلدم. قسم خوردم که هر چه شد اصلا خودم درستش میکنم. و هر خزعبلاتی که بود را بهم بافتم تا در حیاط را باز کند و اجازه بدهد من و هرکولس درست مثل مجید و هرکولسش به کوچه بزنیم.
و در حیاط باز شد.
به یاد بیاورید همهی اولینبارهای درخشان زندگیتان را! اولینباری که خودتان تنهایی به سینما رفتید. اولین باری که تنها از مدرسه به خانه برگشتید. اولین باری که ماشین پدرتان را دزدید. همهی این اولینبارها در مقابله اولین باری که من و هرکولس به کوچه رفتیم هیچ نیست. اما...
من هرکولس را تا پلهی خانه همسایه با خودم کشیدم. فرزانه پا به پای من آمد. من روی پله ایستادم و فرزانه کنارم ایستاد. از او خواستم کنار برود، اما قبول نکرد و ماند تا بتوانم سوار شوم. من رکاب زدم و رفتم تا ته کوچه را با هرکولس فتح کنم. این را خوب یادم هست که انتهای بن بست مجبور شدم خودم را به در و دیوار و ماشینهای پارک شده بکشم تا بتوانم درست و حسابی دور بزنم و بعد روبروی من یک راه طولانی بود تا انتهای کوچه، تا خیابان که رکاب بزنم و بروم تا میدون، تا دالانها تا بیبی مجید... و رکاب زدم. بدون ترس، مست از سرخوشی عجیبی که در جانم بود رکاب زدم.
فرزانه داد میزد وایسا و من سعی میکردم از دستش فرار کنم. تا سر کوچه فقط یک خانه مانده بود که برادرش وارد کوچه شد و با دیدنش تمام کاخ آرزوهایم فرو ریخت. با دیدن فرزانه پشت سرم اخمهایش در هم رفت، تنم لرزید. حتی آه سوزناک فرزانه را هم از همان فاصله شنیدم. تصمیم گرفتم فقط دور بزنم. اما دیر شده بود و عرض کوچه کمتر از آن بود که جای پیچیدن باشد و برادرش به من رسیده بود. و من بیش از اندازه هول کرده بودم که یادم باشد دور زدن از سمت چپ بدنم برایم سخت است، یک وری شدم و قبل از اینکه پا را از رکاب بردارم چرخ سقوط کرده بود و من و هرکولس گره خورده بهم سقوط کردیم.
هرکولس بی مرامی کرد، حسابی روی پایم سنگینی کرد. فرزانه گریه کنان دورتر از ما دم در خانه سر جایش خشکش زد . برادرش عصبانی بالای سر من بود. فرصت گریه کردن نبود. تنم را از زیر دوچرخه بیرون کشیدم. هرکولس را بلند کردم. فرمان را دست برادرش دادم. لنگان لنگان تا حیاط خانهشان رفتم. و حواسم بود که گریه نکنم.
کینه فرزانه را در چشمانش نادیده گرفتم. دوچرخه سفید برادرم را تا دم خانه به دست گرفتم و از لای در توی خانه خزیدم.
همانجا پشت در روی زمین نشستم و گریه از همه صورتم فواره کرد. اما گریهام برای درد نبود. من برای هرکولسی که هرگز نداشتم زجه میزدم.