ویرگول
ورودثبت نام
محبوبه کهن زاد
محبوبه کهن زاد
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

کوتاه‌ترین روز سال، یلدا....


هر سال یلدا که می‌رسد مغزم شکرک می‌زند، تلخی زهر آلود پشمک در کامم می‌چرخد و سرم تاب می‌خورد...

توی ماشین می‌نشینم و از پس بخار شیشه به تابلو بیمارستان خیره نگاه می‌کنم.

دایی و بابا زیربرف ایستاده‌اند و پا به پای هم، پشت سر هم سیگار روشن می‌کنند. دایی گاهی کمی می‌ایستد. می‌آید سمت ماشین. فکری می‌شوم که همین حالا‌هاست در را باز کند. اما انگار دستش به دستگیره نمی‌رسد. باز چند قدم دور می‌شود... مثل وقتی مثانه‌ آدم سنگینی کند، دور خودش می‌چرخد و این پا و آن پا می‌شود.... بابا نگاهش به دایی است و از دور می‌پایدش... یک ساعت پیش نمی‌خواستند با هم حرف بزنند حالا هم، هر حرفی در این هوا یخ می‌زند.

من پاهایم را توی دلم جمع کرده‌ام و منتظرم زودتر برگردیم. دلم آش می‌خواهد، پشمک می‌خواهد، لواشک‌های قایم کرده عزیز را می‌خواهد...

و یک جایی همان میان‌ها خوابم می‌برد...

آن سال بر خلاف هر سال، خانه عزیز خالی بود... خاله سال اولی بود که عروسی کرده بود و به اجبار مامان باید خانه خانواده شوهرش می‌رفت. بابا با دایی دعوایشان شده بود و صبح ما را پیاده کرده بود و رفته بود. زن‌دایی هم با همه ما قهر بود و دایی گفته بود ترجیح داده است دور مریض را شلوغ نکند و من خوشحال بودم که نیاز نیست سر لواشک‌ها با بچه‌های دایی دعوا کنم، اما قبل از اینکه عزیز بتواند برود سراغ صندوقچه خوراکی‌ها...

عزیز تمامِ ظهر به غرهای مامان گوش نمی‌داد و می‌گفت: نمیشه که شب یلدا بدون آش بگذرد و مدام آشپزخانه را بالا و پایین می‌رفت. یک جایی همان میان‌ها ضعف کرده بود و مامان عصبانی شده بود و گفته بود: داری اون پیرمرد رو هم دق می‌دی! آخه چرا با این حالت پا میشی؟ مگه من چمه که نمی‌تونم آش بپزم...

دستش را هم محکم گرفته بود روی تخت نشانده بودش، یادم هست عزیز با چشمان سرخ شده بهم نگاه کرد و گفت: می‌بینی؟ دعات می‌کنم که خدا نکنه هیچ وقت زمین‌گیر بشی...

مامان باز عصبانی شده بود و گفته بود: چرا انقدر شلوغش می‌کنی؟ کجا زمین‌گیر شدی؟ می‌خواهی فقط خودت رو با این حرفها لوس کنی، اما من مثل آقام نیستم که لی‌لی به لالات بذارم عزیز خانم...

اما همه می‌دانستیم عزیز زمین‌گیر شده... تمام دستانش پر از جای تزریق بود و هر روز آب‌تر و آب‌تر می‌شد... قند رمقش را کشیده اود.

بی‌صبرانه منتظر بودم مادر صدایم کند، این بار این من بودم که می‌توانستم بروم از بالا‌خانه رشته‌ها را در بیاورم و دستم را لای رشته‌های یخ زده بکنم و مشت مشت نصفشان کنم، خودش قول داده بود زمانش که شد صدایم کند و من پیش عزیز مانده بودم و عزیز مدام دستش را روی سرم می‌کشید و با دست دیگرش تسبیح می‌انداخت...، تا اینکه دستش رعشه ریزی کرد، صورتش مثل دانه‌های برف سفید شد و عرق روی بدنش شرشر کرد...

میان جیغ و فریادها نفهمیدم بابا چطور خودش را به ما رسانده بود و پشت آمبولانس آژیر کشان تا خود بیمارستان رفته بودیم...

چشم که باز کردم، هنوز باران می‌زد، اما دایی رفته بود، پدر هم نبود...

من به در اورژانس خیره مانده بودم...

در ماشین را باز کردم و از لابه‌لای جمعیت تا خود اورژانس رفته بودم.

پرستاری در اتاق سمت راست من مشتش را بالای دهانش نگه داشته بود و رشته‌های پشمک را می‌بلعید...

بابا روبروی یکی از تخت‌های ردیف شده اورژانس ایستاده بود و شانه‌هایش بالا و پایین می‌رفت...

صدای زجه‌های دایی و مامان در گوشم می‌پیچید و آقاجان با صورت ماتم زده به جنازه روی تخت خیره مانده بود....



یلداشب یلداکوتاه‌ترین روز سالپشمکلواشک
نوشتن شیرین‌ترین اتفاق روزانه من است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید