
خب همانطور که می دانید یک مرداد است و یک تولد من. من هم که عاشق تولد. هر سالی که تولدهای بهتر و بیشتری بگیرم و برایم گرفته شود آن سال میمون تر و مبارک تر است. سال پیش هم همین گروه از شاگردان شائولین به مشهد آمده بودند و برایم تولد گرفتند. امسال هم همان موقع ها آمدند که برایم تولد بگیرند. اصلا خودشان میدانند رضایت استاد خودش در پیمودن مراتب ترقی بسیار موثر است. اصلا استاد خوشحال شود همینطور کمربند شاباش میدهد. بله همینی که هست.





امسال زینب کوچولو هم به جمع شاگردان اضافه شده بود و من هی ذوق کردن هاش و دست زدن هاش رو میدیدم و بهش کمربند میدادم. حالا او که نمی فهمد کمربند چیست، همینکه امیرعلی حرصش بگیرد کافی ست. مثلا میامد دست مرا می گرفت و سرش را میاورد بالا و خیره به من نگاه میکرد. دلم می رفت و میگفتم خب یک کمربند قرمز نداره این حرکت؟ فاطمه بزرگ تر است و میفهمد دارم شوخی میکنم ولی امیرعلی قد است و می گوید آخه دایی چرا؟ بهش میگویم خب بچه پیشرفت دارد میکند. تو هی پیش رفت کردی. هی سقوط کردی. اگر سقوط نمیکردی که الان کمربند سیاه داشتی.
ولی خب این دفعه به خاطر خواندن کتاب راه رشد. خیلی بهش سخت نگرفتم و اذیتش نکردم. و هر جا خواستیم برویم بدونه چانه زدن بردمش. البته بهتر هم بود. بیخود با بچه سر و کله بزند آدم که چه؟ همین بچه بزرگ میشود روزی به درد آدم می خورد. حالا ما که پول نداریم خانه بخریم حداقل خانه های خودمان را توی قلب دیگران بسازیم.
یکی از تکالیف شاگردان شائولین این بود که هفته ای یک بار زنگ بزنند و حال استاد را بپرسند. ولی خب خیلی به این تکلیفشان عمل نمیکنند. منم سخت نگرفته ام که مجبور باشند. دیشب مادرم میگفتند که فاطمه چند بار زنگ زده و گفته میخواهم حال دایی را بپرسم و شما خانه نبودی. من هم گفتم خب به موبایلم زنگ میزد. خودم زنگ میزنم بهش. ساعت 9:20 به خواهرم زنگ زدم و خواهرم گفت این ها ساعت 9 می خوابند. دیر زنگ زدی. داشت با زینب کوچولو کلنجار می رفت و بچه هم غر غر میکرد. بهش گفتم خب این را زنگ زدم که بگویم ما هم زنگ زدیم شما خواب بودین. گفت خب دیر زنگ زدی. گفتم او هم می تواند به موبایلم زنگ بزند. گفت که خب او زنگ می زند حال مامان جونش رو بپرسه میگه حال دایی رو هم بپرسم. همین ها را داشتم میگفتم که خواهرم گفت اتفاقا فاطمه خیلی یادت هست. دیروز جای یکی از دوستانش بودیم و دوستش میگفته برادری دارم که مرا رستوران می برد. اینور آنور میبرد. فاطمه هم بادی به غبغبش انداخته و گفته که من هم یک دایی دارم که هر بار می رویم مشهد ما را هر جا بخواهیم می برد. کافی شاپ می برد. کتابفروشی میبرد. رستوران میبرد. و خب خداروشکر از من به نیکی یاد کرده تا جلوی دوستش کم نیاورد.
گفتم خب همین است دیگر. اینطور فایده ندارد که. وقتی کتاب های هری پاتر را می خواهد کله ی صبح زنگ میزند به موبایلم و می گوید هری پاتر 3 و 4 را به علی-پسر خواهر بزرگم- بدهید با خودش بیاورد تهران. اینجا که می رسد. زنگ میزند حال دیگری را بپرسد به عنوان طفیلی یادی هم از ما میکند. البته از هیچی بهتر است. ولی ایده آل روش تربیتی من در کلاس های شائولین نیست.
خلاصه این ها آمدند مشهد و امیرعلی کلی کشتی اوریگامی برایم درست کرده بود و فاطمه هم دو تا کتابچه نوشته بود و طراحی کرده بود و تویش نقاشی هایی کشیده بود که من این مدل هدیه ها را خیلی دوست دارم. ولی این ها را همان اول کار بهم نداد و گفت این ها را روز تولد بهتان می دهم. درین بین یک رستوران رفتیم.








یکی دو بار رفتیم کتابفروشی و لوازم التحریری. فیلم دیدیم با هم و دیگر یادم نیست چکار کردیم. تا اینکه بالاخره روز تولد شد و همه با مدیریت فاطمه دست به کار شدند برای درست کردن کیک. پاپ کورن و یک سری خوراکی های دیگر هم گرفته بودند. شمع هم که داشتیم. شب مورد نظر فرا رسید و یکی از دایی هایم هم امده بودند برای دیدن خواهرم این ها که خب برای تولد من هم حضور داشتند.
شبی به یادماندنی شد و عکس گرفتیم و خوش گذشت. کیکش هم که تزیینش با فاطمه بود خیلی خوشگل و خوشمزه شده بود و چسبید. این روایت چون دو ماهی ازش گذشته خیلی داغ نیست و آنجور که دلم می خواست شاید نشده باشد. ولی فقط گفتم یاد و خاطره ی شاگردان شائولینم را زنده کنم. علاقه مندان به شرکت در کلاس های شائولین استاد دایی. کلمه ی کلاس شائولین رو در انتهای کامنت خودشون بنویسند و ارسال کنند.


خب تا اینجا اومدین ، یک صلواتمون نشه؟ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
اینو برای تنوع گذاشتم. همه ش معرفی فیلم نذارم براتون :)