
دفعه ی پنجم یا ششم بود که با ماشین پدرم رانندگی می کردم. همه ی این پنج شش دفعه را هم تصادف کرده بودم. ولی خب تصادف ها معمولا با ماشین هایی درب و داغان بودند که راننده ی ماشین نمی توانست محل برخورد ماشین هایمان را پیدا کند و با صلواتی قضیه را ختم به خیر می کردیم. اما این دفعه قضیه فرق داشت. بگذارید از اولش برایتان بگویم. رفته بودم دانشگاه و شب شده بود. ماهِ کامل در آسمان می درخشید. نشستم پشت ماشین و روشنش کردم. با خودم گفتم این بار از مسیری تازه به خانه برگردم.
خانه ی عمه جان نزدیک به دانشگاه بود. گفتم اول بروم پیش عمه جان و سلامی عرض کنم و بعد بروم خانه. داشتم به همان سمت می رفتم که ناگهان هوش از سرم پرید. دو حوری بهشتی داشتند توی پیاده رو راه می رفتند. هر چه می خواهم توصیف کنم چطور بودند -آن مه رویان سیمین روی- که من چنین مسحورشان شدم نمی توانم. فقط چشم هایم خیره شده بودند بهشان و نمی توانستم حواسم را جمع کنم به رانندگی تا اینکه با چیزی برخورد کردم. هنوز حواسم بهشان بود که صدای ضربه زدن چیزی به شیشه ی ماشین را شنیدم. ولی نمی توانستم دل از نگاه کردنشان بردارم. در ماشین باز شد و دست هایی از ماشین بیرون کشیدم.
مردی چهارشانه و قد بلند سرم داد زد: « داداش حواست کجاست؟مستی؟» سرم را چند باری تکان دادم و به مرد نگاه کردم. لباس پلیس تنش بود. شوکه شدم. پرسیدم: « چی شده؟» گفت: « زدی به ماشین پلیس پسر جان.» از چه حرف میزد؟ به ماشین روبرویم نگاه کردم. بنز الگانس پلیس بود. چشم هایم همچنان دنبال آن ها بود. داشتند توی پیاده رو قدم می زدند و ماشین ها می کشیدند کنار تا باهشان صحبت کنند. به آنها خیره شده بودم. حرف های پلیس را نمیشنیدم. پلیس هم آمد کنار دستم ایستاد و به آنها نگاه می کرد و با خودش صحبت می کرد: « پس محو حوری و پری شده بودی. امان از جوونی.»
زیر چشمی به ماشین پلیس نگاهی انداختم. دیدم ماشین پلیس هم با ماشین جلویی اش تصادف کرده. پسر جوانی آمده بود و به جناب سرهنگ می گفت: « پلیسی که پلیسی. خسارت ماشین منو باس بدی.» جناب سرهنگ هم گفت: « تو چرا حواست نبود که فاصله ت رو رعایت کنی؟» پسر هم که دید با پلیس نمی تواند درگیر شود آمد و کنار ما ایستاد به تماشای حوری و پری. آنها در پیاده رو راه می رفتند و تعادل شهر را بهم ریخته بودند. پسری موتور سوار آمد جلویشان خود شیرینی کند. تک چرخی زد و موتور چپه شد و با راننده اش روی زمین کشیده شد. ماشین های دیگر ولی همچنان آنها را دنبال می کردند و هی مزاحمت ایجاد می کردند و کم کم راننده های ماشین ها، داشت با هم دعوایشان میشد. جناب سرهنگ دید اینطور فایده ندارد. ماشین هایمان هم خسارت چندانی ندیده اند. رو به ما گفت: « باید برم و ببرمشون خونه. دستشون رو بزارم تو دست پدر مادرشون و تعادل شهرو برگردونم.» سوار ماشینش شد و آژیر پلیس را روشن کرد و به سمت ماشین های صف کشیده به دنبال دخترها رفت. ماشین ها گازشان را گرفتند و متواری شدند. آن دو دختر هم سوار بنز پلیس شدند و رفتند.
البته من هم همیشه دوست داشتم سوار ماشین بنز پلیس بشوم. ولی خب هیچوقت قسمت نشد. این بار هم جرمم آنقدری نبود که پلیس بخواهد بگیردم و سوار ماشینش بشوم. حالا هم که دیگر آن بنزهای الگانس جذاب، جای خودشان را به کیا سراتو و مگان و دیگر ماشین ها داده اند. برای بنز سواری، باید تعادل شهر را بهم میزدم که نزدم.
اگر خاطره م رو دوست داشتید، بهم رای بدید.
سید مهدار بنی هاشمی
#دنده عقب با اتو ابزار
1404/08/23