سلام صبح به خیر. این چند روز نشان داده ام که همچین به خرده نوشته هم راضی نبوده ام و به جای یوخده نوشتن. یه عالمه نوشته ام و حوصله ی خلق الله را سر برده ام. اما چه کنم خب؟ اولا نوشتن آدم که می آید خودش می نویسد و من فقط نویسنده ام، دست ها برده ی قلمند و هر کجا بخواهد می بردشان. سمعا و طاعتا. چاره چیست؟ ذهن سرکش هم که خواب و خوراک را از آدم می گیرد تا ببیند چه بنویسد. مثل مادرم می شوم که همیشه فکرش مشغول است که فردا چه درست کند. و من همیشه می گویم گزینه های روی میزتان چیست؟ دو سه گزینه روی میز می گذارند و من هم نگاه می کنم ببینم کدام را بیشتر دوست دارم. بعد مشاوره ی فکری می دهم. اینطور فرزند فعال و خدومی هستم. تازه وقتی غذا را هم می خورم به به ، چه چه می کنم و از غذا تعریف می کنم. و همین به نظرم کلی به فرد غذا پزنده انرژی می دهد. یعنی من خودم اگر آشپز محترم باشم کلی کیف می کنم و خستگیم در می رود و انرژی می گیرم. باز شما بگویید: خسته نباشید از این همه فعالیت.
اصلا دوست ندارم از قبل به این فکر کنم که برای خرده نوشته هایم از چه می خواهم بنویسم. ولی دیشب که ساعت های 2 از خواب پریدم از برای قضای حاجت. چون به تخت برگشتم فکرها شروع شدند. چندین سناریو آمد جلوی چشمم. از مسائل اجتماعی روز نوشتم. از حجاب نوشتم. از کشفش. از بالایش. از پایینش. از صدر تا ذیلش. سیاسی شد. همش هم می گفتم به من که ربطی ندارد ولی کلی جنگ و جدال کردم با مخاطب فرضی. کلی دلیل و برهان آوردم. نصیحت کردم. نصیحت شنیدم. دعوایی بود آقا. اصلا داشت جنگ میشد. میگفتم این آزادی به نام بانوان و به کام آقایان است. خیلی حرف زدم. می دانم. زین رو بعد از گذشت یک ساعت از همین دیوانه بازی های ذهنی با التماس پرچم سفیدی بالا آوردم و ابراز داشتم که خواب مهمتر است سپاه افکار مشوش جان. بالاخره کوتاه آمدند ولی باز هم آنطور که دوست داشتم خوابم نبرد.
خب یکی نیست بگوید همین چه بحثی ست که نصف شبی توی ذهنت راه میدهی خواب مردم را میگیری؟ حق الناس نیست خداییش؟ خلاصه باز ساعت 5 بیدار شدم و نماز خواندم و آمدم بخوانم. این بار یکی از اعضای مهم بدنم. به دست و پایم افتاد و فغان برآورد که یا حبیبی . قرت عینی .. یعنی ای محبوب من. نور چشمم. صبح بوق سگ بلند شده ای و کلی هم فکر کردی کالری سوزانده ای. نمی خواهی یک صبحانه مشتی به ما بدهی؟ مگه اسیر گیر آوره ای؟
آن دنیا سر پل صراط فکر کرده ای ازت می گذرم. خِر کِشَت می کنم ، یقه ات را می گیرم و می گویم این سید را نگاه کنید. ادای آدم خوب ها را در می آورد. به من که رحم نمی کرد. نشون به این نشون که روز 17 دی 1401 مرا گشنه گذاشته و تمرگیده پشت کامپیوتر و شروع کرده به نوشتن این خزعبلاتی که الان دارید می خوانید. راست می گوید. ولی خب بعضی وقت ها با خودم حس می کنم با شکم گرسنه بهتر می شود چیزی نوشت.
خب هنوز یوخده-یک خورده- بیشتر ننوشته ام و توی یک دقیقه می توانید بخوانیدش. حرف خاص دیگری هم ندارم بزنم. فقط گفتم روی تعهدم برای روزانه نویسی بایستم و سر صبح ورزش صبحگاهی قلمیانانه ای داشته باشم. روزتون خوش ...
17دی1401