سعی میکنم هر جمعه فیلمی نگاه کنم. این فیلم را خیلی قبل همکارم معرفی کرده بود که ببینم. از بهمن فرمان آراست. قبلا هم ازش فیلم هایی دیده بودم. تلاش دارد ادای کارگردان های اروپایی را دربیاورد. البته کارگردان های اروپایی هم همچین تحفه ای نیستند در فیلم هایش بستری از غم و ناامیدی وجود دارد و یاس نسبت به شرایط کشور. این فیلم نسبت به فیلم های دیگری که ازش دیده بودم خیلی بهتر بود. داستان در مورد پیرمردی ست که نویسنده است و سرطان ریه دارد. نوه ای دارد که بهش سر میزند و شبی طوفان می شود و برگه هایش را به هم می زند. می خواهد خودکشی کند که خانوم همسایه در را به صدا در می آورد. در را باز می کند. با صورت ماسک سبز زده ی زن روبرو میشود که می آید تو و شروع می کند به درد دل که قناری برادرم مرده و من میترسم شب توی خانه ام نگهش دارم. اگر می شود بیارمش خانه ی شما .. فردا می آیم می برمش.
مرد موافقت میکند. زن همسایه می رود و قناری را که چپه شده و لنگ در هوا دارد می آورد می گذارد توی خانه ی مرد. زن می رود. دوباره در به صدا در می آید .. تق تق تق .. در را باز می کند. دختری زیبارو-هدیه تهرانی- دم در است. می گوید شکر دارید؟ پیرمرد هم که حول شده و عنان از کف بداده می رود و همه ی شکرها را بر میدارد و می آورد می دهد به زن. زن می رود. زنگ آیفون در به صدا در می آید. مردی پشت در حیات خانه است. آیفون را بر می دارد. صدا سلام می کند و می گوید سعدی هستم. دوست قدیمی مرد است. دوست قدیمی- که رضا کیانیان نقشش را بازی میکند- می آید بالا. می گوید بعد از 38 سال آمده ام ایران.
از خودکشی پسرش می گوید. ازینکه قبل ازینکه پسرش بمیرد خوابی دیده و نشانه ای بر روی درختی، بعد خبر مرگ پسرش را شنیده. ازینکه آلزایمر دارد میگیرد. حال در میان دیالوگ ها مدام تیکه هایی هم می اندازد به بدبختی مملکت. البته در مورد فلاکت مهاجرین هم می گوید. مثلا جایی می گوید چرا رفتی؟ جناب سعدی می گوید به خاطر اینکه اینجا نوشته هایم سانسور می شد. طرف مقابل می پرسد حالا آنور آب رفتی چیزی هم نوشتی؟ می گوید نه. جایی ازش پرسیده می شود چرا برنگشتی؟ می گوید به خاطر اینکه رویم نمی شد برگردم. حالا این آقای نویسنده ی به حساب روشن فکر زن و بچه اش را گذاشته و رفته خارج و آنجا هیچ دستاوردی نداشته و حال برگشته پیش دوست نویسنده اش که او در کشور مانده و معروف شده و مردم میشناسندش!
فیلم سطحی نیست. دیالوگ های خوبی دارد. فیلمنامه اش هم خوب است. بعضی جاها حرص آدم را در می آورد. مثلا آنجا هایی که مردی که سرطان دارد میزند زیر خنده و شروع میکند به سرفه! خب مرده شورت را ببرند مثل آدم بخند هی نخواد سرفه کنی J) در قسمت های مختلف فیلم روایتی از دو نفر دیده می شود که دارند نبش قبر می کنند تا مرده ای را از خاک بیرون بکشند و اثر انگشتش را بزنند پای سندی. این افراد همان شخصیت های داستانی هستند که آقای نویسنده-جمشید مشایخی- داشته آن شب مینوشته! که باز در قسمت های دیگری از فیلم هم دیده میشوند. آن دخترک زیبارو هم همینطور. جایی از فیلم کسی داستانی تعریف میکند و می گوید مرگ برای کسی که حسابش پاک است و مفید بوده در زندگی اش مثل یک بوس کوچولو است ولی برای آدم خطاکار سخت است. حال این بوس کوچولو نصیب که میشود؟ و مرگ سخت از آن کیست باید فیلم را به تماشا بنشینید J
نمره ی من به فیلم از 10: 8
پی نوشت: نوشته ام چطور بود؟ تشویق شدید فیلمو ببینید؟
20 آبان 1402