سلام. خب دو روزی هست که فارغ از میکده و هرچه در آن هست شده م و بدون کیف شونه ایم دل رو میزنم به کوچه و خیابان و میام شرکت یا میرم روضه و اینور اونور. خب خداروشکر حس میکنم یکی از دلایل شانه درد رو حذف کردم تا بتونم در آینده ای نزدیک انشاالله به دور رفاقت های نویسندگیانه بازگردم و بیشتر بنویسم. چه بسا رستگار شوم. و چه سخت است ننوشتن.
دیشب رفته بودم روضه و یک پسر بچه ای هم بود که موهای بلندی داشت و با تل و کش موهایش را مرتب کرده بود و شلوارک هم پایش بود. خب تا اینجای کار با خودم میگفتم خب اینکه اشکال ندارد. بچه است دیگر. البته ده دوازده سالش بود. خیلی نباید پای بچه گیش گذاشت. ولی خب از همان اول حس کردم فازش فرق میکنه. خلاصه سخنرانی تمام شد و سینه زنی شروع شد و دیدم دارد دست میزند. یاد فیلم p.k. افتادم و گویی از فضا آمده بود. خیلی توجهم را جلب کرد.
حس کردم با این محیط غریبه است. شاید به بهانه ی پارتی آورده بودنش اینجا. بعد که پسرکی که کنارش چیزی دم گوشش گفت شروع کرد به طور عجیب غریبی سینه زدن یک چیزی توی مایه های حرکات سرخپوستی. جالب بود برایم. آخرش از فامیلشان پرسیدم که از خارج آمده؟ گفت نه ولی می خواهد برود خارج. ولی خب هنوز مانده تا وقته آشناش میکنیم با این فضا!
روضه ی خوبی ست. زیارت عاشورا. سخنرانی. مداحی. بعد هم شام می دهند. البته نه ازین غذاهای بیرون. همسر یکی از اعضای هیئت یک ساندویچی چیزی درست میکند و می آورد. یک شب کوکو سبزی بود با سس قرمز. یک روز کوکو سیب زمینی بود با سس قرمز. دیروز مرغ بود با سس قرمز. و سس قرمز عضو همیشگی شام های هیئت است.
فقط این ها را نوشتم تا به دوستان خبر بدهم که زنده ام. خیلی دوست دارم بنشینم در مورد این چالش ویرگول ، مسابقه نویسندگی ای که گذاشته چیزی بنویسم. و خیلی آرزوهای دیگر که یک پایش نوشتن است! راستی جمعه میخواستم قسمت جدید پدر عشق بسوزد که نمیگذارم و به جایش شنبه میکذارم ولی شاید یک شعر نوشتم و فردا گذاشتم. الله اعلم ...!