سلام دوستان. تمومی امتحانات دوستان مدرسه ای رو بهشون تبریک میگم و آغاز امتحانات دوستان دانشگاهی رو تو این هوای شخمی تیر بهشون تسلیت میگم. امیدوارم حالتون خوب باشه. مام که بچه داری میکنیم و به این نتیجه رسیده ایم که خیلی به کار بچه ها کاری نداشته باشیم و بگذاریم چشم های هم را دربیاورند و خودشان به اصول معاشرت سازنده برسند. که عمه جانم همیشه همین کار را میکرد و ما را رها میکرد که با هم کنار بیاییم و در بین جدل و دعواهای ما اصلا دخالت نمیکرد. میرفت نماز جعفر طیارش را میخواند و ما از دیوار راست بالا می رفتیم :)) خب رسیدیم به قسمت جدید پدر عشق بسوزد و خواستگاری جدیدی که میخواد بره به خونه آقای ... خب برید بخونید دیگه. همه ش رو اینجا بگم که فایده نداره .. این شما و این هم قسمت 61
قسمت 61
موسیو شیخ که همانطور حیران و سردرگم بود که چه کند؟ ماسماسک همراهش را باز کرده و دید کسی برایش روضه ی دیجیتال از فلان روضه خوان بفرستاده پس فرصت را مغتنم شمرده و پیام را ذخیره کرده و گوش داد :
(( رب اشرح لی صدری و یسرلی امری ... واحلل عقدتا من لسانی یفقه و قولی
خب دوستان ، برادران. آقایان ، خانوم ها ، داخلی ها ، خارجی ها. همانا نفس اماره بد خری ست و اگر مواظبش نباشید دهانتان را سرویس کرده. دنیا و آخرتتان را به بای می دهید و آخر در دیار باقی گرز آتشین در فیها خالدونتان فرو می کنند. همواره در همه ی کار هایتان به خدا فکر کنید و رضایت او. زن که میگیرید برای رضای خدا بگیرید و حتی زنتان را هم ماچ می نمایید برای رضای خدا بنمایید. که درین داستان دو خیر از برای شما است . یک به نیاز های خود از راهی که خدا خواسته پاسخ گفته اید. دو اینکه چون برای رضای خدا اینکار کرده اید ثواب مضاعف ببرید. همین .. ))
موسیو شیخ که جوگیر شده بود چند بار سخنرانی را گوش داد و آیه ی اولش را حفظ نمود تا خواستگاری بعدی که می رود سخنانش را با این آیه آغاز نماید. سپس به آشپزخانه شتابید تا ببیند مادرش چه آش تازه ای برایش پخته که چون به آشپزخانه رسید مادرش را دید که در حال گفتگو با تلفن است. (( بله بله حاج خانوم .. در امر خیر حاجت هیچ استخاره نیست.. ما که خلاف نمی خواهیم بکنیم... کو تا محرم صفر تمام بشود .. چهل پنجاه روز صبر کنیم که چه ؟ .. حالا کسی بخواهد عروسی بگیرد راست می گویید .. ولی خواستگاری که مکروهیت و حرمتی ندارد که .. فردا ؟ .. نه مشکلی نیست .. راضی 40 ، پلاک 2020؟ .. آها .. 20 .. ممنون .. حتما خدمت می رسیم ))
پس مادر موسیو شیخ که حوصله چندین روز صبر کردن و غرغرهای موسیو من باب کی هماهنگ می کنید برویم خواستگاری را نداشت فی الفور قرار را هماهنگ کرده بود تا روز بعد به خواستگاری دخترک بروند. و فامیلی این دختر جدید سنگ فروش ببود. این طور که بویش می آمد خانواده ی دختر چندین نسل در کار خرید و فروش سنگ ببودند و ازین رو فامیل خود را سنگ فروش بگذاشته بودند.
پس فردا بشد و جمعی از اصحاب به موسیو تماس گرفته که یا استاذ ما دلمان برایتان تنگ شده و فلان و بیسار. کی کلاس هایمان شروع می شود؟ که موسیو آن ها را پیچانده و گفت کلاس های ما دهه ی اول محرم تعطیل است معمولا. ولی امسال چون دهه ی اول کم شور بود. بر اصحاب تکلیف است که چند روز دیگر هم عذاداری کنند تا حال معنوی لازم را برای ورود به ماه صفر کسب کنند. سپس خود تا توانست از همان پوشه ی صوتی مربوط به نفس اماره و عذاب جهنم گوش بداد و حالت خوف شدیدی وی را فرا گرفت. و حتی هدفش را به شهادت تغییر بداد. و در برگه ی سوال هایش این سوال اضافه بنمود (( اگر جنگی آغاز بشود و باب شهادت باز شود شما گذارید من به جنگ بروم و شهید بشوم یا نه؟ ))
مادر عروس گفته بود که بعد از نماز تشریف بیاورید پس موسیو و مادرش با سرعت نور، یکم کمتر، نماز خویش خوانده و حاضر گشتند و موسیو خودش را خوشتیپ خوشتیپ ها کرده. پیراهن آبی اش را پوشیده و کت آبی اش را بروی آن. ادکلن لالیک خودش را زد. کمی در آینه خودش را نگاه کرده و موهایش را آب پاشی شانه کرد. بعد نوبت شلوار رسید و بالا کشیدن زیپ شلوار که همیشه موسیو یادش می رفت. اما این بار با وسواس زیپش را بالا کشید تا یک وقت توی خواستگاری آبرویش نرود و خانواده عروس نگویند پسرک زیپ شلوارش را نمی تواند بالا بکشد بعد آمده خواستگاری دختر ما.
موسیو که این بار هیجانی بشده بود مادر را صدا زد که من توی اتوحمال نشسته ام سریع بیایید. مادر موسیو شیخ هم که حاضر بود. سریع سوار اتوحمال بنز موسیو شد و گفت (( بزن که بریم. )) موسیو مرکب را راه بیانداخته و بعد از گذشتن دو چهار راه به خانه ی آقای سنگ فروش برسیدند. کمی در ماشین نشستند و خانه ی تمام سنگ مرمر خانواده عروس را نگاه کردند و پس از چند ثانیه دیدند که سه خانوم چادری از راه رسیده و به خانه وارد شدند و موسیو فهمید یکی از آنها همان دختر مورد نظر است. پس تنبان خویش بالا کشیده و با مادر به طرف خانه ی آنها رفت. بوق خانه یشان زدند و در باز گشت. پس به داخل شتابیدند. خانه ویلایی بود و مشکلات خانه ی مهربان خاتون را دیگر بر سر راهشان نداشتند. پس همانطور مستقیم برفتند و در را برایشان باز کردند و به داخل خانه رفتند.
آدم های صاف و ساده و خاکی ای به نظر می رسیدند. موسیو که از همان دم در خانه، دخترک را پسندیده بود و دلش خواسته بود داماد خانواده ی سنگ فروش بشود.
یک طرف اتاق نشیمن شان یک دست مبل داشتند و آن طرف دیگرش مخده و پشتی. موسیو نگاهی به چپ و راست ، بالا و پایین اتاق انداخته و هیچ نشانی از زر و زور و ریا و تجملات در آن خانه ندید پس چای را که بیاوردند چای را برداشته و لاجرعه سرکشید. زینهار یادش نبود که اهل چای نوشیدن نیست و باید کلاس میگذاشته و درخواست لیوانی آبجوش می نموده است. چای ش را که خورد دخترک با دیس شیرینی وارد شد. موسیو هوش و حواسش را باخت. زمین و آسمان به هم رسیدند. مادر موسیو راست میگفت. دختری چون دختر خانواده سنگ فروش مادری نزاده بود. دختر که لبخندی گویی دائمی بر لب داشت به موسیو شیرینی تعارف کرد و موسیو خودش را کنترل کرد تا از هوش نرود. که نرفت. باری در رویا رفته و سر سفره ی عقد با دخترک نشست و با اجازه ی بزرگترها بله ای بگفت و نقل و نبات روی سر او و دخترک ریختند. بعد به چند سال بعد رفته و پسرشان به دنیا آمد و اسمش را فولاد بگذاشتند و دو سال بعد هم صاحب دختری شدند و اسمش را الماس گذاشتند. پس مادر که دید باز موسیو در حالت هپروت و جذبه قرار بگرفته با آرنج خود محکم به پهلوی موسیو زد و گفت برو حرف هایت را با ام کلثوم خانوم بزن. موسیو که ازین اسم قدیمی ، سخت جا بخورده بود و می دید تمام عاشقانه هایی که در ذهنش ساخته به فنا رفته. با خود می گفت آخر ام کلثوم؟ چطور با میم مالکیت صدایش بزنم. بگویم ام کلثومم که اصلا حال نمی دهد. یا الله ی گفته و به سمت اتاق روبرو که معلوم بود هیچ حریم شخصی ای ندارد و هر چه بگوید راست به گوش همگان می رسد رفت.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
برای خواندن قسمت های قبلی روی لینک زیر بزنید:
https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu
برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید:
https://virgool.io/@mahdarname/list/ko3zhs2uwrdk