سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

پدر عشق بسوزد-((قسمت 74))

قسمت 74

بعد از بیرون انداختن آسمان جل و اشرف بانو موسیو دوری در ساختمان زده و دید مبله است و فول امکانات بباشد و کافی است زن بگیرد و دست وی را گرفته به پنت هوسش بیاورد. سپس از خانه بیرون آمد و قفلش بنمود و با آسانسور به پایین آمده و از درب مجتمع حشمت خان بیرون آمده و سوار مرکبش شده به خانه بازگشت.

روز بعد موسیو، خروس خوان. یعنی ساعت 9 این ها از خواب پاشده و بعد از خوردن صبحانه و کمی کش و قوس دادن به خودش راهی شرکت شد. باری ساعت اداری از 7 ببود تا 14:30 و با خودش گفت نکند جناب بدقولیان پور ساعت هفت به شرکت سر زده باشند. پس چون به ساختمان وارد گشت از اصحاب سوال کرد که کسی برای تحقیق نیامده که گفتند نه. پس به اتاق مدیریت رفته و پشت میز بنشست. بعد دید خلوت است، حال نمی دهد از اتاق بیرون زده و به اتاق دیگری که تنی چند از اصحاب دور هم جمع ببودند رفت و پشت صندلی مدیریت آن اتاق رفته و نشست و همه اصحاب چون تیپ موسیو رسمی و کت شلواری می دیدند ابراز تعجب می کردند و می گفتند خیلی بهتان می آید یا شیخ. پس موسیو کلی پشت آن میز نشست و چشم کشید تا جناب بدقولیان بیاید. که نیامد. یکشنبه آمد و موسیو که استرسی بگشته بود نکند ساعت هفت بیاید از ساعت هفت به شرکت رفت و تا آخر وقت نشست و تسبیح چرخاند و با اصحاب صحبت کرد ولی باز هم خبری از جناب بدقولیان نبود.

موسیو با خود می گفت اصلا آدم به این بدقولی بدرد ما نمی خورد که. صبح تا شام علاف شده ایم که آقا می خواهد بیاید تحقیق کند. دوشنبه هم به همین منوال گذشت. سشنبه هم همینطور. بعد چهارشنبه هم سر و کله ی جناب بدقولیان پیدا نشد. و پنجشنبه که روز آخر بود موسیو گفت این فرصت آخر را هم به جناب بدقول خان می دهم اگر آمد که آمد اگر نیامد هم که می گویم زنگ بزنند بگویند اصلا دخترتان بیخ ریش خودتان. موسیو در آن مدت آنقدر چشم انتظار بنشسته بود که زیر چشمش گود افتاده بود و چند لاخ از موهایش سفید گشته بود. پس پنجشنبه از اصحاب تشکر کرده و گفت دیگر بروید خانه هایتان. من ده دقیقه ی دیگر می ایستم اگر آمد آمد اگر نیامد درها را قفل می کنم و می روم. و اصحاب همگی رفتند و موسیو یک دقیقه ای صبر کرد و نا امید از در خارج شد و داشت در را قفل می کرد که مردی از پشت سر زد روی شانه اش (( سلام .. ببخشید شرکت (( ذره پروری و کشت مرید شیخ )) ؟ )) موسیو که شستش خبردار شده بود خود جناب بدقولیان است نظری سرتاپایی به وی کرد و گفت (( بله .. بفرمایید؟ ))

ایشان هم نگاهی به موسیو کرده و پرسید (( ببخشید فقط آمدم بپرسم این کارمندتان موسیو شیخ ماهانه چقدر حقوق می گیرد؟ )) پس موسیو که حرصش گرفته بود گفت (( ایشان تاج سر شرکتند. حقوق نمی گیرند. حقوق می دهند ؟ در خوان پربرکت شیخ ما ذره ای بیش نیستیم .. )) پس بنده ی خدا حاج و واج به موسیو نظر می کرد و مدام زیر لبش پرسان بود (( یعنی چقدر درآمد دارند ماهی ؟ .. پول ..پول خیلی خوبه ... پول چقدر دارد ؟ .. )) و موسیو که حسابی لجش گرفته بود ازین همه انتظار و آخر هم این رفتار از طرف جناب بدقولیان پور. بعد از خداحافظی و خارج شدن ایشان از ساختمان زیر لب گفت ((دهانش آسفالت که ما را انقدر علاف کرد.)) زینرو درب شرکت را قفل کرده و به پایین آمده از ساختمان خارج شد. داشت به طرف ماشینش می رفت که ناگهان صدای بوق آمبولانس را شنیده و دید جناب بدقولیان پور را روی تخت گذاشته اند و چون نزدیک شد ببیند چه شده دید دهان ایشان تکه ای آسفالت بگشته و بنده ی خدا را دارند می برند بیمارستان. اما حمامه که به هلاکت رسیده بود. مگر نباید طلسمش باطل می شد؟ موسیو مدام از خودش سوال های گوناگون می پرسید و خودش را توجیح می کرد که نه این موضوع ربطی به من نداشته. آخر 40 روز روزه ی سکوت شوخی است مگر؟ اصلا حقش بود. شش روز وقت مرا گرفت آخر هم آمده بود فقط بپرسد درآمدم چقدر است. خب همین را از پشت تلفن هم می شد پرسید که.

الغصه موسیو مغموم و پریشان با موهای فرفری و به هم ریخته به خانه رفت. به آشپزخانه شتاپید و نگاهی به روی گاز انداخته و پرسید (( ناهار چه داریم؟ )) که مادر که کنجکاو گشته بود آخر الامر آقای بدقولیان آمده یا نه گفت (( هنوز پنج دقیقه دیگر مانده تا درست شود. چه شد؟ بدقولیان پور آمد یا نه ؟ )) تا مادر چنین پرسید موسیو باب درددلش باز گشته و شکایت بدقولیان نزد مادرش بکرد و گفت دیگر بهشان زنگ نزنید. خیلی آدم های بدقولی ببودند. مادر که نظرش به نظر موسیو نزدیک بود دفتر قهوه ای اش باز کرده و خطی روی اسم دخترک بکشید. و دفتر خویش ورق زده و دست روی اسم ها و بخشی از مشخصاتشان می گذاشت و موسیو رد می کرد تا اینکه مادر دستش را گذاشت روی اسمی که فقط ((نه))ش پیدا بود پس موسیو دست مادر را کنار کشیده و غرغر کرد که مادر دستتان را چرا می گیرید جلوی اسم طرف؟ زیر دست مادر نوشته شده بود (( حنانه )) و موسیو به مورچه هایی که از گوشه ی دیوار به پایین می آمدند تا نرمه نان ها و نرمه های شیرینی را بردارند و برای خود ببرند خیره شد و خود را در شصت سال پیش تصور کرد.

تصویر در ذهنش سیاه و سفید گشته بود. از درب خانه بیرون بیامد. شلوار پاچه گشادی به پا داشت. و پیراهن سفید و کروات خال خالی. کتی پوشیده بود و یقه ی لباس سفیدش را هم روی کت انداخته بود. پاشنه ی کفشش را بالا کشید و بلند شد تا سوار ماشین کادیلاکش شود که دختر همسایه شان از روبرویش رد شد. موسیو آب دهانش را قورت داده و گفت (( حنانه )) دخترک رویش را گرفته و به سمت موسیو چرخید و سر به زیر انداخته و زیر چشمی به موسیو شیخ نظر می کرد ببیند چه می خواهد. پس موسیو که در رویای خود گیر کرده بود گفت (( هیچی هیچی .. فقط می خواستم مطمئن شوم خودتان هستید یا نه ! به سلامت )) دخترک هم خیلی با حجب و حیا لبخندی تابلو که یعنی زودتر بیا خواستگاری به موسیو زده و رفت.

مادر که به این در رویا رفتن های موسیو عادت کرده بود دفتر را برداشته و تماس بگرفت (( سلام .. شیخ هستم .. برای امر خیر مزاحمتون شده بودم .. نه .. نه .. از طرف خیریه تماس نگرفتم .. برای خواستگاری دخترتان حنانه خانوم .. کوچکند؟ .. چند ساله شان است مگر ؟ .. هفده ؟ اشکال ندارد حاج خانوم .. من خودم چهارده سالگی ازدواج کردم .. چهار سال توی عقد بودیم با حاج آقا .. بعد رفتیم محضری ش کردیم .. اشکال ندارد .. با هم راه می آییم .. حالا یک بار بیاییم شاید دختر و پسر هم را پسندیدند .. آخر هفته؟ .. فردا؟ )) و موسیو با اشارت سر گفت فردا باشد بهتر است. پس مادر آدرس خانه ی حنانه را بنوشت و قرار شد فردایش با مادر به خواستگاری حنانه بروند. و موسیو به خودش تلقین میکرد که کم حرف بزند نکند در این خواستگاری هم بلایی سر حنانه ی طفلی بیاید. و موسیو هنوز به خواستگاری نرفته چقدر با اسم حنانه ارتباط برقرار کرده بود و دوست داشته بود این ازدواج سر بگیرد.

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

برای خواندن قسمت های قبلی روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu

برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/ko3zhs2uwrdk

جناب بدقولیانبدقولیان پورموسیوخواستگاریازدواج
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید