ویرگول
ورودثبت نام
سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

پدر عشق بسوز-((قسمت 73))


سلام دوستان. حالا مام به جای اینکه کمتر بنویسیم! حالا که این گردنبند آرترزی را میبندم دلم کشیده بیشتر بنویسم! باید پشت دستم را داغ کند کسی که یک ماهی نیایم سراغ نوشتن و این ها ولی خب ماه حرام است .. داغ کند باید دیه بدهد. نمی کند! حالا بریم که قسمت 73 رو داشته باشیم!

قسمت 73

صبح روز بعد موسیو و مادرش که به خوابی عمیق فرو رفته بودند از خواب بیدار شده و دیدند پنج دقیقه از قرارشان با خانواده بدقولیان پور بگذشته پس سریع صبحانه خورده و لباس پوشیده کمی تلویزیون نگاه کرده و بعد از یک ساعت راه بیفتادند چه بسا از فامیل خانواده دختر اینطور برمی آمد که بدقول باشند و بدقولی برایشان خیلی هم مهم نباشد. پس موسیو و مادرش به خانه ی بنده های خدا رسیدند و بوق خانه شان را زدند که کسی در را باز نکرد. چند دقیقه ای پشت در علاف ببودند تا اینکه مادر موسیو با خانه بدقولیان پور تماس گرفته و گفت ما پشت دریم در را باز کنید که آن ها هم که گویی هنوز حاضر نشده بودند بعد از ده دقیقه در را باز کردند و موسیو و مادرش با اعصابی ملتهب و افروخته به طبقه دوم برفتند و باز چند دقیقه ای را پشت درب خانه معطل شدند و بالاخره در باز گشت و وارد خانه شان شدند. و مادر دخترک که حسابی گرم و گیرا بود گفت (( خوش اومدید .. صفا آوردید ... ولی چرا انقدر زود آمدید .. ما هنوز قیلوله مان را نکرده بودیم ... من همین پیش پای شما از مجلسی که آنجا مولودی خوان بوده ام برگشته ام .. جای شما خالی .. کلی شولولو لولو کردیم و رقصیدیم و شاباش گرفتیم .. بفرمایید بنشینید .. بفرمایید .. دخترم هم با من بود .. انقدر رقصید کمر درد شد طفلی رفته یکم خودش را چرب کند بیاید .. بفرمایید .. بفرمایید .. از خودتان پذیرایی کنید )) و موسیو نگاه که کرد دید جز میوه های پلاستیکی در ظرف میوه شان چیزی نیست. بعد از چند دقیقه دخترشان از اتاقش بیرون بیامد و موسیو آمد یک نظر طولانی نگاهش کند که از همان یک نظر کوتاه هم پشیمان شد چه بسا صورتش چنان پر از خُلَل و فُرَج و جوش و گودال بود که به آخرین تصاویر ناسا از ماه گفته بود زکی . باری موسیو خود از تک و تا نیانداخته و با سری پایین و چهره ای محجوب مدام به پایین نگریست و کمی از دخترک که می گفت امتحان هایمان شروع گشته و چقدر سخت است سوال بپرسید. دخترک هم هی ناز کرد و هی خنده های ریز ریزکی نمود و به موسیو توضیح بداد که صورتش به خاطر استرس و هلول کامل ماه اینطور بیرون ریخته و کلا شب هایی که ماه کامل می شود این بلا سرش می آید. پس موسیو در رویا فرو رفته و خودش و دخترک را در پارکی در حال قدم زدن بدید و شب شد. هر دو به ماه کامل نگاه کردند و موسیو به دخترک گفت امشب چه قدر ماه زیباست که ناگهان استخوان صورت دخترک شروع به شکستن کرد و همچنین دست ها و پاهایش و ظرف یک دقیقه دخترک چهره ی گرگ مانندی پیدا کرده بود و تبدیل به گرگینه گشته بود و سر به دنبال موسیو گذاشت.

(( بفرمایید چای بخورید .. )) دخترک این را که گفت موسیو از رویا بیرون آمد و چای را برداشته ولی نخورد. باز هم از دختر سوال هایی پرسید و دخترک شروع به سوال کردن از موسیو نمود که موسیو اکمل و اَتمَم، دقیق و نافذ جواب وی بداد. پس صحبتشان چون تمام گشت کمی استراق سمع بنمودند ببینند مادر موسیو و خانوم بدقولیان پور چه دارند می گویند که گویی صحبتشان گل کرده بود و نمیشد از برق کشیدشان. خانوم بدقولیان پور داشت از خاطرات مولودی هایی که رفته بود می گفت و شیرین کاری هایی که می کرده است.

پس موسیو و دخترک به جمعشان اضافه شده و کمی اظهار فضل کرده که ناگهان خانوم بدقولیان گفت (( بله بله موسیو ، من داشتم به مادرتان می گفتم که حاج آقا همیشه می گویند که جنس خوب باید خرید تا بشود خوب نگهش داشت )) پس موسیو جواب داد (( احسنت. اعتقاد شما مثل انگلیسی هاست پس .. )) که بنده ی خدا چای را فورت به بیرون پاشیده و از در توضیح برآمده که نخیر ، اصلا. این اعتقاد ما کاملا ایرانی اسلامی و آریایی ست . انگ انگلیسی بودن به ما نزنید آقا و موسیو که خنده اش گرفته بود توضیح خویش تکمیل کرده (( شما نگذاشتید من حرفم را تمام کنم .. آخر انگلیسی ها معتقدند که ما هنوز آنقدر پولدار نشده ایم که بخواهیم جنس ارزان بخریم .. و معتقدند که باید جنس خوب خرید تا بشود زیاد نگه داریش کرد )) پس خانوم بدقولیان چون توضیح موسیو شیخ بشنید نفس راحتی کشیده و کلی از سو تفاهم بوجود آمده معذرت خواهی بنمود و گفت همین هفته شوهرم می آید برای تحقیق. مادر آدرس شرکتتان را به من داده اند. و آن روز جمعه بود و موسیو از روز بعد بایستی با لباس رسمی ساعت کار را به شرکت سوری (( ذره پروری و کشت مرید شیخ )) می رفت تا مگر جناب بدقولیان بیاید و کمی از وی پرس و جو کند. پس با چند تماس چند تن از اصحاب را هماهنگ نمود تا روز بعد در مکان شرکت -که آن هم از برای یکی دیگر از اصحاب ببود و اجاره اش می داد برای همینطور مراسمات سوری و پول خوبی در می آورد باری از موسیو چیزی طلب نمی کرد و گفته بود مال خودتان است یا شیخ- حاضر شوند و چون پدر دخترک از برای تحقیق بیامد مدام از خوبی های موسیو برایش بگویند. بعد ازین چند تماس کاری که موسیو پشت رول انجام داده بود مادر را دم در خانه بگذاشته و خود به محله ی آجیلیه رفت تا پنت هوس خویش ببیند.

به آدرس مورد نظر که برسید. ابتدا از پایین به بالا نگاهی بکرد و نام ساختمان حشمت خان بیافت و شروع به شمردن طبقات بکرد که 40 طبقه ببود و بالای ساختمان دو جا-چرخ-بالی هم بدید. پس به داخل ساختمان رفته و خود به حراست معرفی کرده و کسی همراه او گشت تا پنت هوس مورد نظر به موسیو نشان دهد. پس سوار بالابر گشتند و به طبقه پشت بام که برسیدند پیاده گشته و موسیو و آن راهنما پیاده گشتند. راهنما به موسیو لانه ی کبوتر بزرگی را نشان داده و گفت این هم از پنت هوس شما موسیو . چه بسا که معنی پنت هوس لانه ی کبوتر است. پس موسیو که بو برده بود یکی ملعبه اش بگرفته و دارد سر به سر موسیو می گذارد. راهنما را داخل خانه ی کبوتر که از چوب و خاشاک درست بشده بود انداخت و خود به طبقه ی زیرین رفته و کلید انداخته و در را باز کرد. چون در باز بشد صحابی بی وفا آسمان جل فی الفور جلو آمد تا مانع موسیو شود باری موسیو گوشش را گرفته و به بیرون پرتش کرد و در را بست. و چون برگشت تا نظری به پنت هوس مبله اش بکند اشرف بانو را روبروی خویش بدید که از جذبه ی موسیو شیخ قند در دلش آب شده بود و چشم هایش قلبی شکل بگشته بود. باری موسیو سر به پایین انداخته و گفت (( اشرف بانو . خواهر .. پدرتان این خانه به من بخشیده اند و این درست نیست شما چنین بیایید و هدیه را غصب کنید. )) پس چون موسیو اینطور بگفت اشرف بانو زیر گریه زد و به پای موسیو بیفتاد که همه اش تقصیر آسمان جل ببوده و وی بهش گفته است که این ملک صاحب دارد و صاحبش استاد تو موسیو شیخ است که پدرم اینجا را به وی هدیه بنموده است باری طمع و حسادت در او موستولی گشته و عزم بر غصب اینجا بکرد. پس موسیو درب را بر آسمان جل که پشت در داشت خودش را جر می داد باز نمود و تا جایی که کتک می خورد او را نوازش کرد. پس آسمان جل به خودش آمده و به پای موسیو شیخ بیفتاد و از وی طلب بخشش و رفعت نمود که موسیو وی بخشیده و گفت (( بخشیدم ولی برو گم ورو .. نبینمت )) زینرو آسمان جل دست اشرف بانو بگرفت و از خانه بیرون رفتند و موسیو وسایلی هم که آورده بودند آنجا به عنوان تحفه و غنیمت جنگی برداشته و دیگر بهشان برنگرداند تا درس عبرتی شود برای سایرین. و این بود عاقبت طمع کاران و بی چشم و رویان.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

برای خواندن قسمت های قبلی روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu

برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/ko3zhs2uwrdk


قسمت ۷۳موسیورمان طنزحال خوبتو با من تقسیم کنآسمان جل
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین/پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید