من آدم عجولی هستم. یعنی میدانم عجله کار شیطان است ها. ولی شیطان میرود توی جلدم گاهی و عجله میکنم. نمی دانم چرا صبر ندارم؟ چرا اینقدر ذهنم لبریز از افکار میشود که زود تصمیم می گیرم و میخواهم قال قضیه را بکنم. بعد آن کار را می کنم و اشتباه از آب در می آید. چوبش را میخورم. بعد با خودم میگویم عب ندارد که، صد بار توبه شکستی باز آی. درست که حسی درونی می گوید داداش اون شعر برای جای دیگر است. اینجا کاربرد ندارد. ولی باز هم روز از نو روزی از نو. عجله.و شکست. چوب. باز شیطان دیگری توی جلدم می رود و میگوید زندگی همین است. غصه نخور. تجربه شد برایت.
ولی خب چقدر باید تجربه شود مگر؟ کی ازین تجربه ها درس باید گرفت؟ درس می گیرم ها. ولی باز هم فایده ندارد. این جناب وسواس الخناس مگر می گذارد؟ نمیخواهم تقصیر را هی گردن این و آن بیاندازم. آخرش حساب کنی همه اش تقصیر خودم است. صبرم هم کم نیست ها ولی کاسه ی صبرم کوچک است. زود لبریز میشود. به همین برکت قسم. حالا به ژنتیک ربط دارد. به آب و هوا ربط دارد. به تربیت. به محیط. به گودرز. به مزاج. به شقایق. نمیدانم. به هرچه! چیزی ست که هست. یک بار آمدم استخاره ای برای خودم بگیرم در مورد همین عجله و این ها یک هو آیه آمد. و ما انسان را عجول آفریدیم.
یک نفس راحت کشیدم. دیدم فقط مشکل من نیست که. همه همین طورند. حالا بسته به اتمسفر اطرافشان و اطرافیانشان هر کسی یک طوری شده. یکی انقدر مس مسو و پر آرامش شده که آدم می خواهد لاخ لاخ موهایش را بکند یا هاراگیری کند از دستش. یکی هم مثل من آنچنان عجول-البته بگویم آن تایم بهتر است- که اگر قرار دارم حسابی برنامه ریزی می کند تا نکند ثانیه ای دیر برسد. بد قول شود. خب آن تایم بودن خوب است ولی گاهی روی تصمیمات دیگر عجله میکنم که خیلی خوب نیست. اگر کسی بگوید برایم فلان کار را می کند تا سوراخش نکنم ول کن نیستم. البته خب تا پیگیری نکند آدم کارش را که به نتیجه ای نمی رسد. شاید در یک جامعه ی ایده آل من آدم درست و بجایی هستم. اما شرایط حال حاضر این القا را در من بوجود آورده که من عجولم و مجبورم دنبال راه چاره ای بگردم برای درمان این مشکل خطیر و خر.
میگفتند با نوشتن آدم جواب مشکلاتش را پیدا میکند. نگو راست میگفته اند. جواب یک سوالم که مشخص شد. پس من مشکل ندارم و مشکل من فقط همرنگ جماعت نبودن است. البته "فقط" هم که هندی ست. اما خب بخش اعظمی از آن. اعظم؟ کی هست؟ نمیشناسم .. باز شما دوستان ویرگول بهانه گیر آوردید ببینید اعظم کیست؟ می خواهید دامادم کنید؟ من که مقاومتی ندارم. از شما به یک اشارت از من به سر دویدن... هه هه .. رویتان کم شد؟ من را ز سر بریده می ترسانید؟ .. ما گر ز سر بریده می ترسیدیم. در محفل عشاق نمی رقصیدیم. مارو چه به این حرفا؟ والا. اصلا هم کرم از خود درخت نیست. قطعا هم کاری به دهه تان ندارم! هفتاد هشتاد نود صد .. ما میزنیم سیصد تا! دستمال آبی بردار. پر از گلابی بر ندار. هم میدونی گلابی چند شده؟ .. کار خودشونه .. حسرت گلابی خوردن هم به دلمون میخواهند بگذارند.
حالا مانده ام این پست را نشر دهم یا نه؟ همینطور باید منتظر میماندم تا ساعت پنج شود بعد بروم دکتر. گفتم چیزی بنویسم. شاید سرم گرم شود و گذر حلزونی زمان انقدر روی مخم نرود. کاش میشد زمان را آنطور که دوست داشتیم جابجا کنیم. یعنی من که قرار است ساعت شش دکتر باشم. زمان را می بردم روی پنج و نیم و اسنپ میگرفتم و میرفتم آنجا. البته نه .. طی الارض را هم می پسندم. چشم هایم را می بستم و باز می کردم و آنجا بودم. البته در محضر دکتر نه توی صف عریض و طویل در انتظار. خب من که رفتم .. خوش باشید!
پی نوشت: تازه ساعت ده و ربع از دکتر رسیده ام خانه. هم خود فرآیند دیدن پزشک پروسه ایست از خود بیماری سخت تر! البته من آنجا کلی با سایر افراد صحبت میکنم و چیزی ازشان یاد میگیرم. ولی واقعا پروسه ی خسته کننده ایست و دهان آدم آسفالت می شود!
پی نوشت 2: «خُلِقَ الاِنْسَانُ مِن عَجَلٍ سَأُورِيكُمْ آياتِي فَلَا تَستَعجِلُونَ»(1)؛ (انسان از عجله آفريده شده است
اگر می خواهید رمان هایم را بخوانید روی لینک های زیر کلیک کنید :
19فروردین1402