روزی خری و خوکی خرامان خرامان ، خونین و خاکین همی می رفتندی تا به خسی و خاشاکی رسیدند. خر خوک را نهیب زده که نظرت چه باشد که خوریم ازین خار و خاشاک ها؟ خوک خوب خر را بر انداز کرد و گفت : تو خری یا خودت را به خریت زده ای؟ مرا با خاله ات اشتباه گرفته ای عایا؟ من خوک هستم. و غذای شتر خار و خاشاک باشد. پس خر که از خطای خود خجالت کشیده بود. سخن خویش خاتمه داد و خوی خوک را تلخ تر نکرد.
پس به پیشنهاد خوک راه کاخ همی پیش گرفتندی و از ملخ و خرس و خروس و خرگوش و خرمگس و خلبان گذشتندی تا اینکه کاخ و تخت پادشه رخ نمودندی. تا چنین شد خوک از خستگی خرناسی بکشید و خسبیدندی. لذا خر به کاخ شتافتندی تا خوراکی یابد از برای خوردن. باری چون به کاخ وارد شد تخت واژگون و کمر شه سالخورده خم بدید و خواست خموشی پیشه کند ولی خواست خدا چنین بود که عر عری کند و خرخوان های دربار هوس مخ خر خوری کنند. پس بیخ خرخره ی جناب خر را گرفتند و از خجالتش در آمدند. چه بسا فکر می کردند خرخوانیشان با خوردن خر خیلی بیشتر شود. باری در گمراهی آشکار ببودند.