بزرگترین دردی که تو زندگیم از مرگ آدمها حس کردم، بدون شناخت از اون آدمها، برمیگرده به آبان ۹۸ ..
۱۲ روزی که بدون اینترنت گذشت و بعد از اون هم دسترسیها کم و کمتر شد.. و رابطهای که از ۶۰۰ کیلومتر دورتر در حال تلاش بود زنده بمونه.
با کرونا ( آخرین ضربه سال ۹۸) زمین خورد..
.
پنج سال از اون روزها میگذره.. الان حتی شخص عزیزی نیست که نگران یا دلتنگ حالش باشم ولی میدونم که چه احساساتی رو جسم و روحم داره تجربه میکنه..(یاداوری زخمهای ۹۸)
.
سعی میکنم خیلی به خودم مسلط باشم که بهم نریزم ولی هر خبر باعث گریه من میشه و شاید کمی عذاب وجدان دارم که منطقه ما همیشه امنه.. یا حتی حس میکنم ما تو بازی نیستیم و بقیه انسانها دارن با بیخوابی، اضطراب، تنهایی، ترس و .. دست و پنجه نرم میکنن.
.
ویرگول قرار بود رزومه کاری من باشه تا مهرماه برای شرکتهای درخواستی که مدنظرم بود نشون بدم.. الان کلمات در حال خفه کردنم بودن و گفتم بذار نوشته شه..
الان خیلی چیزهارو نمیدونم. اینکه در آینده کاری خواهم داشت یا نه، قدرت مهاجرت از اردبیل به تهران رو خواهم داشت؟ اصلا انگیزه ادامه دادن